پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Friday 30 November 2007

شکار لحظه ها


اسم ایرانی های در خاطره نویسی بر روی در و دیوار در دنیا بد در رفته، چرا؟الان می گم چرا .در اکثر سفر نامه هایی که در مورد ایران نوشته می شود از عدم توجه ما به مقوله آثار باستانی بسیار نوشته شده است.که حقیقت نداشته و ندارد. اماآقایی که در عکس ملاحظه می کنین بر روی یکی از آثار باستانی کشور ترکیه (کاخ افیسوس) در حال اضافه کردن یادگاری است که شاید با این وسیله بتواند خاطره ای از خود بجا بگذارد.خدا کند که این آقا ایرانی نباشد و گرنه که هیچ.ممنون از برادرم سهیل که این عکس رو شکار کرده.ولی واقعا چرا خیلی از ما علاقه داریم که توی تونل ها ،مجسمه ها و ستون ها و حتی روی میز و صندلی پارک و مدرسه یارگاری بنویسیم.از همه با نمک تر نوشتن روی تابلوی بزرگ راه هاست . اگه تا حالا نوشتین از این به بعد ننویسین .بابا بزرگ شدین (این اقا استثنا است)شب خوش.

Thursday 29 November 2007

به یاد قدیم


شاید خاطرات خوب ،شیرین ترین و بهترین چاشنی زندگی باشند که انسان ها با یاد آوری انها انرژی می گیرند و البته که گاهی هم دل تنگ گذشته می شوند. اگر روز نوشته های من رو دنبال کرده باشید از یک انجمن گفته بودم به نام انجمن مهندسی نساجی که من عضو هیئت مدیره و مسئول وب سایتش هم بودم.البته که واقعا دوستان بخصوص مهندس نیلفروش زاده خیلی زحمت کشیدند تا انجمن دو دوره انجمن برتر شد.امیدوارم که هیئت مدیره جدید بتونه به خوبی و امیدوارم بهتر هم کار کنه.در هر حال دو تا داستان بود از انجمن که امروز به یادش بودم یکی وب سایت بود که با دیدن عکس وب سایت در یکی از سایت ها به یاد روز هایی افتادم که چقدر با جدیدت هر روز سایت رو به روز می کردم و صد البته که بدون حضور مهندس فتاح پور امکان نداشت.طراح بسیار حرفه ای اگه خواستین نمونه کار هاش بالا لینک هست .خلاصه با تلاش های بچه ها سایت انجمن به عنوان سایت برتر دانشجویی هم انتخاب شد یادش بخیر.اما خاطره دوم مربوط با برنامه هفته پژوهش بود که طبق معمول به خاطر زمینه کاری که داشتم ،من مجری برنامه بودم و موقع اعلام انجمن برتر سنگ تموم گذاشتمانجمن خودمون بود بالاخره.انجمن های دیگه می خواستن من رو بزنن.در هر حال عمر گران می گذرد خواهی نخواهی.یادش بخیر

Wednesday 28 November 2007

آخرین کلام





آغاز راهم را با زیباترین کلام سلام آغاز کردم
سلامی که به وسعت تنهاییهایم بود به پاکی گریه کودکانه ام
بار ها و بار ها از تو گفتم و برای تو
از تنهایی عروسک تنهایی گفتم و یک دنیا رنج و خاطره
توی کوچه پس کوچه ها دنبال یک نشونی از تو بودم
توی ورق ورق خاطرات دنبال یک عاطفه گمشده بودم
هر چه نوشتم هر چه از تو برای تو گفتم
راهی رفته و نرفته بود به سوی خورشید
این آخرین کلام دفترم برای تواِ
شاید آخرین کلام و اولین کلام قصه زندگی
تو رو از توی خیالم می خواهم به دنیای شیرین زندگی بیارم
می خواهم دیگه از تو برای تو ننویسم
کنار یه جوی آب بشینیم و از تو برای تو بگم
دارم از توی تک تک شعرام برای تو راهی برای زندگی باز میکنم
هر چی از تو برای تو نوشتم دیگه بسه
این آخرین کلامم ِ این آخرین نگاهم
می خواهم توی تنهایی هام شریکت کنم
برای غصه هام و قصه ها مونسم رو از توی خیالم بیارم
می خواهم با تو زمستون رو بهار کنم
می خواهم از تو یک یک فرشته کوچیک تنهایی بسازم
تو که سالها توی خاطراتم توی شادیام و تو تنهاییام
با من تو خیالم بودی دعوتت کنم تو چشمات نگاه کنم
آخرین کلام دفترم رو با نامت شروع کنم
دوست دارم عروسک قشنگ زندگیم دوست دارم

Tuesday 27 November 2007

ابطحی چهار ساله شد


یکی از سایت ها و وبلاگ هایی که شاید در چهار سال گذشته از خواندنش دست نکشیدم سایت وب نوشته هاست که دیروز چهار ساله شد.محمد علی ابطحی چهره ای صمیمی و دوست داشتنی، شاید هنوز هم برای خیلی ها نا آشنا باشه اما قلم شیرین وپر از طنزش گاهی انقدر خواننده را جذب می کنه که خدا می داندو بس.ابطحی یکی از اولین افرادی در حوزه مذهب و سیاست بود که نگاهی تازه ای به ماهیت وب و وبلاگ نویسی داشت و دارد.شاید دور از تمام مسایل سیاسی و اجتماعی و اعتقادی ،نقطه قوت این سایت ،پشت کار آقای ابطحی در به روز رسانیه هر روزه آن باشد که واقعا کار سختی است.در هر حال ابطحی تولدت مبارک منظورم وب نوشته ها تولدت مبارک .اگر دوست داشتین آدرسشو لینک کردم


بابا جون آدم که همیشه نباید شعر بگه و مقاله بنویسه گاهی هم از چیزایی که دوست داره بگه هم بد نیست نه؟

Monday 26 November 2007

عشق بارانی




ابـــــــــــــــــــرهـــــــا گـــریـســــــتـند

به تنـــدی بـــــــــاد به خروشانی موج
به گرمی دل عاشق به لطـــافــت بهــار

ابـــــــــــــــــــرهـــــــا گـــریـســــــتـند
ابر های سیاه و سپید پاک گریستند

که پاکی باران بود و باران وارش عشق

عشـق پـــاک ابر به زمیــن تشنه
عشق سبز موج به ساحل خسته

عشق تنها معنای بودن بود
بودنی سبـــز ، به ســـــبزی دشــــــــــت
خروشان به خروشانی موج

وارش عشق بارش باران بود
بـــــارش بودن هـــا بود
وارش تنهایی بود بر قلب عاشق و خسته

تنها باران بود که به یادم می آورد طعم شیرین با تو بودن را
لطافت باران طعم لطیف لبهایت بود ، سرخی لبانت بود
پـــاکـــــــــــی چشـــمانــت بـــــود

-------------و باران
نوید سبزی و طراوت عشق بود برای من خسته دل

Sunday 25 November 2007

گذشته حال آینده


گاهی خاطره ها دست از سر آدم بر نمی دارن و با کوچک ترین جرقه ای روشن می شن.واقعا چرا نمی شه ازخاطرات فرار کرد .شاید باید گفت چرا نمیشه از گذشته فرار کرد؟گذشته های خوب و بدی که کالبد آدم ها رو شکل داده و بزرگشون کرده .شاید گاهی از اوقات در گوشه ای تاریک ازکنج دلتون بشینین و گذشته مثل فیلم سینمایی به دقایق عمرتون از جلوی چشماتون عبور کنه . گاهی وقت ها اون قدر گذشته آدم ها سنگینه که نمی شه از زیر فشارش رها شد. هر جایی که نگاه کنی پر از خاطراته . می گن حرف پدر و مادر حقه. مادرم حرف قشنگی زد می گفت : گذشته ، در گذشت . شاید گاهی گذشته آدم ها رو بشه فراموش کرد، ولی ،چیزیه که فراموش نمی شه جای زخم هایی که می مونه.زخم هایی که به طول عمر ،همراه آدمه.اما باید دونست که گذشته دیگه بر نمی گرده و آینده ممکنه هیچ وقت نیاد و فقط یک زمان می مونه و اون هم حاله . از حالتون استفاده کنین به خوبی که اگر فردایی نبود به حسرت گذشته، حال و آینده رو نابود نکنیم.شب خوش

Saturday 24 November 2007

کاش فقط یکبار می گفتی


کاش در ایـــــــن دنیــــای بی مهـــــری
فقط یکـــــــبار می گفتــی دوســــتت دارم

کاش در این بازیچه کودکانه زنــــــدگی
فقط یکبار صورتم را مــی بــــوســــیدی

کاش در این رقابت طاقت فرسای زمان
فقـــــط یکــبـــــار در کـنارم می مــــاندی

کاش در این جنــــگ بی امــــان زندگی
فقط یکبار خنجرت را در قلبم می نشاندی

کاش در این غبــار تاریــــــــک زمــــین
فقــــط یکبار راهــنمــــایــــم مـی شــــدی

و کاش در ایــــن بـــــازی احســــــــاس
فقـــط یــکبار مــی گــفتی دوســــتت دارم

Friday 23 November 2007

زجر و آه


شاید نگاه اولت تلخ ترین نگاهت بود که برای من خیلی شیرین بود

شاید کلام و سلام اولت زهر آگین ترین قصه ای بود که قلبم را درید



شاید تمام کلاغ های قصه های مادر بزرگ به آشیونشون رسیده باشن

شاید تمام مسافر های خسته در راه خسته تر شده باشند از نرسیدن


شاید خسته ام از نوشتن نمو دانم چرا قلمم نمی نویسد ، خشک شده است

شاید دل تنگ است، دل تنگ بازیچه های کودکانه ،گل بازی ،ماسه بازی


شاید تمام انتظار ها برای او تنها خواب باشد ،خیال باشد و قصه زندگی

شاید او آمده است و در کنار من است ،نمی بینم ، و شاید هم رفته باشد نمی دانم


شاید برای لحظه های تلخ باید زجر بکشیم و برای لحظات شیرین آه

شاید باید تمام خاطرات را قسمت کنیم به بی ارزش ترین بها


شاید باز هست و من بی خبر نمئ دانم

شاید انتظار شیرین ترین بهاست نمی دانم
انگلیس آذر 86

Thursday 22 November 2007

با توام با تو




دنباله یک بهونه بودم
دنبال یک بیت نوشته شده
من تا حالا هر چی گفتم هر چی نوشتم
می شد با تک تکش هزارو یک بیت عاشقانه گفت
اما تنها نگاه بود و کلامی خشک و بی روح
ان زمانی که دل به دلدار دادم شاید کودکی بودم
کودکی که از عشق فقط عشق مادر می شناخت و بس
یه کودک با یک حس عاشقانه
کودک و عشق
اره فقط عاشق شدن مال من و تو نیست
عشق یعنی خدایی شدن
سفر یعنی عشق ، دنیا یعنی عشق
که خالقم با دو نگاه عاشقانه اذن زندگی داد
که عشق نماد خدایی شدن و پروا زاست
که پرواز یعنی رفتن به سوی طلوع معشوق
زنگ صدات واسم حجت بود مثل یک معجزه
که عاشقی معجزه است
عشق یعنی کلام حق که خدا گفت شما را آفریدم که عاشق شوید
عشق باران رحمت بود به دل خسته ام
عشق سر لوحه کلام موسی بود
عشق قدرت قربانی کردن اسماعیل بود برای معشوق
عشق سر آغاز هجرتی بود از سرزمین عشق به دیار غربت
و من کمترین از عشقی می نویسم که نعمتی است
نه نعمت نیست قدرت است که او در دلم کاشت
من و تو حافظ وحییم حافظ وحی عشق
که خود ندانستم که کی در دلم کاشت
نمی دانم کی عاشقش شدم من عاشقم امشب
عاشق عشقی که هم اول است و هم اخر
که او بود که به من آموخت عاشق شوم
که من از عشق زمینی عاشق عشق خدا شم
من عاشقم به وسعت دریایی که به اذنت بر موسی خشک شد
به پاکی قرآنت به لطافت میوه ممنوعه بهشتیت
که عشق هم مثل کلام وحی بود که به دل خسته ام نازل کردی
که من کجا بودم و عشق خدایی کجا
عشق یعنی خدایی شدن
یعنی پاک شدن
عشق یعنی عشق........

Wednesday 21 November 2007

پراکنده


پراکنده نوشتن سبک عجیبیه ولی من دوست دارم.

شاید تا حالا به این مسئله فکر نکرده باشیم که ما انسان های دو پا چقدر خودمون را وابسته تکنولوژی کردیم.نمی فهمیم تا وقتی به سرمون بیاد.مثلا داریی مقاله ای که باید به زودی تحویل بدی رو تایپ می کنی کامپیوترت به ملکوت اعلا می پیونده و شاید مثل ماکه الان سه روز بی شوفاژ هستیم در سرما زندگی کنیم از اون طرف عزیز غارنشین، 20 ساله که حموم نرفته و در غار زندگی می کنه!عجیبه نه؟وهنوز آرزوشم داشتن یک تفنگ سرپره،شب ها توی غار می خوابه و فقط راه میره(قابل توجه اون هایی که کارت بنزینشون تموم شده )و شاید ندونه کارت بانک چیه؟و شاید هنوز هم خیلی از ما ها ندونیم که همه جنگ ها نه به خاطره قدرته، بلکه به خاطر پوله ،به خاطر تجارته .شاید عزیز غار نشین راحته که حتی نمی دونه اینترنت خوردنیه یا پوشیدنی ولی ما..........شب بخیر

Tuesday 20 November 2007

آمده ام عشق را با تو بشناسم






آمده ام عشق را با تو بشناسم
آمده ام عشق را جاودانه کنم

من امروز به کوی معشوق رسیده ام
من امروز زندگی را از نو آغاز کرده ام

تو امروز بهشت موعودی
تو امروز به لطافت بهاری

من امده ام که عشق را با تو بشناسم
من اینجایم که عشق را از نو حجی کنم

من عشق را در گردش کرهء زیبای چشمانت دیدم
من عاشقی را در نزول کلام مقدس وحی دیدم

عشق را بار ها و بارها برایت رونویسی کردم
من خود را از برای تو امشب قربانی کردم

من دین و دنیا یم را در لطافت کلامت دیدم
من تو را قبله ء دینم ، بهشت موعودم دیدم

آمده بودم عشق را با تو بشناسم
اما چه دیر بود ، آمدم اما چه دیر بود

Monday 19 November 2007

چه زود گذشت دوران کودکیم


چه زود گذشت دوران کودکیم
دورانی که تازه یاد گرفته بودم عشق را هجی کنم
آموخته بودم که عشق یعنی پاکی ،صداقت و دوستی
چه ساده از کنارت گذشتم و چه ساده رفتی
عشق برایم معنای شیرین با تو بودن بود
اما تنها یاد دارم که عشق چه بود
چه زود گذشت دوران کودکیم
چقدر صادقانه بود دوستت دارم گفتن هایم
چه شیرین بود طعم لبانت وچه آبی بود رنگ چشمانت
آبیی که آرامشم بود ، راحتی خیالم وسبزی احساسم بود
من با صدای نفسهای سردت مرگ را به چشم می دیدم
وبا صدای خنده های کودکانه ات عاشق تر میشدم
چه زود گذشت دوران کودکیم
در جوانی دیگر خبری از عشق های کودکی ام نبود
اگر کودکی باز می گشت با او حرف بسیار داشتم
با او می گفتم که جوانی سنگم کرد ، بی احساسم کرد
جوانی با من چه ها کرد
چه زود گذشت دوران کودکیم
اما امروز تنها باید نگاه کنم که کودکی ام گذشت
و یک روز هم خواهم گفت اگر توانی داشتم فریاد خواهم زد
اگر جوانی باز می گشت به او می گفتم که پیری با من چه ها کرد
اما عمرم چه زود گذشت به سرعت خاموش کردن یک شمع

Sunday 18 November 2007

آسیاب به نوبت


امروز یکی از دوستانم در وبلاگش مطلبی رو نوشته بود که من رو به فکر فرو برد حالا دلیلش رو در آخر مطلب خواهم گفت.نوشته بود:
تا حالابه این فکر کردی که چرا امروز گریه ات گرفته؟چرا امروز ناراحتی؟
چرا عین افسرده ها شدی؟چرا از زندگی نا امیدی؟
چرا زندگی به نظرت زشت؟و هزارو یک چرای دیگه که بقیه اش رو خودتون اضافه کنید
خیلی دوست دارم بدونم فکر کردی یا نه؟

من به عنوان یک دوست یک خواهر یا هر چیزی که خودت دوست داری صدام کنی

توصیه می کنم به گدشته بر گردی،ببین دل شکستن به این آسونی ها هم نیست

بالاخره یک جا آدم جواب پس میده

تو این دنیای غریب آسیاب به نوبت

پس نوبتی هم باشه نوبت.......بشین و نگاه کن که هیچ کار خدا بی حکمت نیست

آ.واعظی

آبان ماه 1386

شایدگاهی دل شکستن به عمد نبوده باشه چرا که شاید کسی که دل می شکنه ،دل خودش هم شکسته شده باشه؟می دونین هیچ وقت
نمیشه بود و همه دل ها را شاد و راضی نگه داشت.شاید .پس آسیاب به نوبت .شب خوش

Saturday 17 November 2007

فقط یک بار


زندگی مثل کنکور نیست که بتونی هر سال شرکت کنی،فقط یک بار شانس در خونه آدم رو می زنه برای هر کاری حتی برای عشق و ما ادم ها هستیم که هیچ وقت فرصت هایی که به ما می دهند رو استفاده نمی کنیم و گاهی هم با بهانه هایی واحی خودمون به دست خودمون زندگی رو خراب می کنیم و بعد به دنبال مقصر می گردیم.ولی تقصیر و مقصر بی اهمیت،اون چیزی که اهمیت داره اینکه از فرصت از دست رفته درس بگیریم تا اگر باز شانس در آشیونمون رو زدبلد باشیم در رو چه جوری باز کنیم.شب بخیر

پیوند من و دل




خیلی وقته که دیگه توی خاطراتم دنبالت نمی گردم
آره دارم یاد می گیرم که فراموشت کنم چون چاره ای نیست
دیگه دارم از پیشت می رم داری تنها میشی عزیز دلم
شراب فراموشی رو دارم سر می کشم باور کن
دارم از تو خیالم آزادت می کنم که بری
دارم نوشته هامو دوباره می نویسم
می خوام داستان و کتاب زندگیم رو با تو ببندم
دیگه از بس گفته بودم نه گفتم دوست دارم خسته شدم
نه نگو عاشق نبودی خودم میدونم که عاشق خسته نمیشه
من خسته از تو نیستم من خسته از غروب تنهاییم
خسته از بی اعتنایی تو و روزگارتم
اینقدر دوست داشتم و دارم که تو خواب و بیداریم فقط تو رو می بینم
اره عزیز دل،عروسک قشنگ تنهاییم دیگه داره تموم میشه
با تو مثل درختای بهار سبز شدم،بزرگ شدم و عاشق
از تو یاد گرفتم که بگذارم و بگذرم که گذاشتی و گذشتی
تو واسه من آفتاب شفق بودی تو تاریکی شب
من برای تو ..........، نمی دونم چی بودم
می خواهم بسپرمت به دست خاطرات که بری
بری به جایی که تعلق داری به جایی که دلت اونجا خوش ِ
ای عزیز دل تو که من رو با وجودم پیوند دادی ، من و با قلبم و با احساسم
می خواهم گوشه تاقچهء خاطراتم به زمان بسپرمت
تو که پیوند من و دل بودی چرا رفتی ؟ چرا پیشم نموندی؟
باشه عزیز دل برو خدا بهمراهت
ارزو می کنم دردی که کشیدم ، درد تنهایی و عاشقی رو هیچ وقت نکشی
بــــــــــــــــــــــــــــدرود عروسک قشنگ تنهاییم بــــــــــــــــــــــــــــدرود

Thursday 15 November 2007

زیبایی لبخند


مرده متحرک.تا حالا چند بار این جمله را شنیدید یا حتی خودتون تکرارش کردین.شاید خیلی از کسانی که باعلم پزشکی در ارتباط هستند با دیدن بیماری که امیدی برای بهبودش نیست می دانند که خط پایان نزدیک است.و اما داستان چیه.امروز عصر خسته ازتحصیل روزانه به مطب برادرم رفتم . معمولا مریض های آخر دچار بیماری های صعب العلاج هستند مثل هپاتیت و یا ایدز.خوب در فرهنگ ما ایرانی ها واژه های این چونین با یک علامت سوال بزرگ همراه است که برای من هم این چنین بود .وقتی که برادرم برای دیدن آخرین مریض مبتلا به ایدز آماده می شد هزاران سوال با جواب و بی جواب به ذهن آشفته من حمله کرد.خیلی جالب بود رفتار یک دندان پزشک .بدون هیچ تبعضی مثل باقی مریض های روزانه. فعلا برداشت های خودم را نمی خواهم بگویم ،بر می گردم باز.بیمار مبتلا به ایدز و علت حضور برطرف کردن دو لکه سیاه بر روی سطح دندان های جلو.تعجب نمی کنین؟بیماری که به حتم سال آینده را نخواهد دید اما هنوز زیبایی براش رکن مهمی داره .آیااین بخاطر حس خود پسندی و غرور انسانی است یا تمایل به ادامه حیاط؟شاید تفاوت من و شما با کسی که امروز روی تخت برای ترمیم دندان خوابیده بود در این باشه که اون می دونه کی(چه وقت) و برای چی قصه زندگیش تموم می شه اما من و شما ...................................اما من و شما چی؟شاید خیلی هامون از پوچی زندگی و فلسفه حیاط حرف می زنیم و گاهی برای سرعت دادن و رسیدن به انتهای قصه زندگی به راه های میان بر پایان فکر می کنیم .چرا؟چرا کسی که از کتاب زندگیش چند خطی بیشتر نمونده به زیبایی لبخندش فکر می کنه و ما به تلخی و مشکلات زندگی و راهی برای خلاص شدن؟چرا وقتی سختی پیش میاد بجای ماندن و جنگیدن ، میدون رو خالی می کنیم.تا حالا شده فکر کنین به چیز هایی که زندگی رو زیبا تر می کنه؟به چیز هایی بی ارزشی که ارزشمند هستند.همیشه زندگی همراه سختی است .

شهریار قشنگ میگه:

گره بر جبین نکن از هر بدی که پیش آید

کزین نوشته ، تو یک روی صفحه می خوانی

بروی دیگر آن ،نعمتی نهفته خدای

که شکر کردن آن تا به حشر نتوانی

Wednesday 14 November 2007

یک روز خواهد آمد


شاید با خواندن دست نوشته های من این سوال براتون پیش بیاد که این آدم کیه ویا من برای کی می نویسم؟این عروسک تنهایی کیه ؟تعجب نکنین چند نفر از دوستان خوب و نازنینم با این سوال ها مواجه شدند و پرسیدند که این شخصیت کیه ؟چرا خودت رو بهش ثابت نمی کنی؟و هزارو یک سوال دیگه.برادر عزیزم هم دیشب حرف قشنگی زد.گفت هر کسی این نوشته ها را بخواند بی شک به افسردگی شدید نویسنده که بنده باشم اطمینان حاصل می کند .و باز این را هم بگویم که الهی شکر در صحت و سلامت کامل هستم ،ملالی نیست جز دوری از شما.امــــــــا شاید،شاید که نه به حتم اکثر نوشته های من در حالت هایی خاصی نوشته شده است، اما سراسر احساس هایی است که بعضا دست نیافتنی است. البته که من منکر عشق نبوده و نیستم بلکه اطمینان دارم که یک روز خواهد آمد .کی و کجا نمی دانم.شب خوش

Tuesday 13 November 2007

نیمه گمشده





بار ها و بار ها از دوستت دارم ها گفته ام
هزاران هزاران بار معنایی از دوستت دارم را برایت تکرار کرده ام
از واژهای فریاد زده ام که معنایش را تازه تازه می فهمم
همیشه دوستت دارم برایم واژه ای بود ،حرفی بود مثل باقی
همشه تک و تنهابودم که به غروب می نگریستم
وقتی غنچه ای می دیدم به شکفتنش حسادت می کردم
زمانی که پرنده می دیدم آرزو می کردم مثل او آزاد بودم
همیشه تک و تنها ،یکه و بی کس
چه زمانها که طلوع ،برایم یاد آور روز بود و تنهایی
من عشق را در تنهایی بار ها مرور کردم
شاید اگر تنها نمی بودم معنایت را نمی فهمیدم
سال ها به دنبال خود بودم به دنبال نیمه گمشده
به دنبال راهی برای دریدن فاصله ها
چقدر سال ها انتظار ،چه پایان شیرینی بود دیدارت برای انتظار
خورشید تنهایی غروب کرد
سال های تنهایی تمام شد ،تنهایی محو
وقتی ایمان آوردم تنهایی را به خاک سپردم
و عمر رفته بی تو را حسرت
چه شیرین است با تو بودن
چقدر خورشید زرد
چه تلاطمی دارد موج عشق در اقیانوس چشمانت
چه زیبا می خواند چلچله عاشق
و من زندگی را با تو تولدی دیگر یافتم
آغاز یعنی تو ،یعنی من دست در دست
که فردا روز ها به حتم شیرین تر از دیروز خواهد بود
و امروز نماز شکر می گذاریم که برایمان روز آغاز است
که در تنهایی و غربت غم فراق چشیده ایم بسیار ، هر دو
من و تو نیمه گم شده ام



-------------------



کتاب صندوقچه قدیمی

Monday 12 November 2007

دلم تنگ




دلم برای کبوتر های عاشق تنگ
دلم برای دیدن طلوع خورشید تنگ

من دلم برای یک بار نفس کشیدن تو هوای بهاری تنگ
من دلم برای یک بار شنیدن صدای قهقه های کودکانه تنگ


من دلم تنگ
من دلم از زمین و از زمون تنگ

من برای از تو نوشتن خیلی کوچیکم
من برای سفر کردن به سویت خیلی گناهکارم


اینجا برای از تو نوشتن خیلی کوچیکه
اینجا همه به انتظاردیدنت دقیقه ها رو به لحظه ها می دوزند

اینجا طلوع نزدیک است
اینجا غروب تنهایی نزدیک است

من پرستو های عاشق را می بینم که باز میگردند
و تو تنها و غریب با یک گل سرخ به طلوع می نگری

طلوع نزدیک است، زمان وصل نزدیک است

===============================

ازکتاب من و تنهایی های من

Sunday 11 November 2007

شبکه های مجازی دوستی


شاید تا به امروز کمتر ایرانی باشه که با شبکه های مجازی دوستی و دوستیابی آشنا نباشه .
البته به زبان ساده تر می شود 360 یا اورکات وهزار و یک جور شبکه وطنی(که کم هم نداریم خدا را شکر) و غیره وطنی .البته نوشته ای که در پیش رو دارید اصلا انتقاد به اصل این داستان نیست که شاید هم البته باشد.اما موضوع مد نظر من دلایل رشد چشمگیر و غیر قابل تصور در جوامع ایرانی داخل و خارج از ایران که مشکلات بسیار زیادی را تا این لحظه برای اعضای محترم بوجود آورده .حالا این مشکلات ایجاد شک و شبهه در روابط زوجین و پخش عکس های خصوصی افراد بگیر تا الی ما شا الله که حتی منجر به خودکشی و قتل های ناموسی و فامیلی هم شده است.اما جالب تر از این ،خیلی از اعضای فعال این شبکه ها با اشراف کامل به مشکلات بوجود آمده سعی در حفظ و گسترش شبکه و شبکه های خود می کنند.یکی از دوستان عزیز شکوه از پخش عکس های شخصی خود در جامعه ایرانی ساکن یکی از کشور های امریکایی می کرد اما خود دلیل استفاده از این سایت ها را پایبندی به حفظ دوستی های قدیمی خود می دانست .آیا واقعا برای بقإ یک دوستی استفاده از این شبکه ها لازم و ضروری است ؟آیا فاش کردن اطلاعات شخصی و خانوادگی افراد در ملا عام باعث افزایش جرم های کوچک و بزرگ نخواهد شد؟و هزاران اما و اگر دیگر، که به گوش من و شما نرفته و شاید هم نخواهد رفت .چرا امروز بعضی ها شرط دوستی و آشنایی را داشتن عضویت در چنین شبکه هایی می دانند.باور کنید بوده که می نویسم.حالا چرا این مطلب رو نوشتم دلیلش روشن است و چون روشن است دیگه نمی گم.نظر شما چیه؟ راجع به دلیل من نه، راجع به این شبکه های مجازی.دوست داشتین شما هم بنویسن.در قسمت کامنت.شب خوش

Saturday 10 November 2007

از تـــــــو بــــــــا تــــــو




با تو از تو گفتم
با تو از احساسم و عشقم

با لبخند تلخت
لبخند زدم و در درون گریستم

با گریه سردت
با صدای بلند اشک ریختم و نالیدم

با نگاه بی مهرت
نگاه عاشقانه ات میکردم

با نا امیدی احساست
امید و احساس قربانی نگاهت کردم

با تلخی کلامت
شعر های عاشقانه می سرودم

با تو بودن را
من فقط در خیال می دیدم

با تو بودم امــــا
دور ِ دور ، من نزدیک اما تو دور

با چشم دل دیدمت
اما با چشم دیده فاصله بسیار بود

با خیالت و با احساسم
روزی من تنهاییم را با فاصله خواهم درید

=====================

ازکتاب من و تنهایی های من

Friday 9 November 2007

ای کاش ،کاش ، ای کاش



نمی دانم چرا همیشه از کاش گفته ام
همیشه از بی تو بودن ها شکوه کرده ام
با رها گفته ام کاش ،ای کاش ،کاش
بار ها از کنارت گذشتم و گفتم کاش
بارها زندگی را از نو نوشتم و گفتم کاش
هزاران بار قلم شکستم وکاغذ پاره کرده ام
بار ها از کاش رو نویسی کرده ام ،اما هیچ
من چه نا امیدانه همیشه گفته ام کاش
اما این بار، این لحظه می خواهم شعری دیگر بگویم
شعری سرد که تنها دلی شکسته می شنود و دلی پاره پاره
شعرم مثل همیشه حرف جدایی است ،دوری ودل تنگی است
من دیگر از عشق نخواهم سرود ، نخواهم خواند نخواهم گفت
تنها بدان که سرمای زمستان شعرم را تلخ تر از همیشه کرد
کاش همانند زمان بعد از سرما طراوت بود شادی بود بهار بود
اما این بار هم باید بگویم ای کاش ،کاش ، ای کاش
و بجای تمام نوشته هایم که برایت نالیدم امروز می گویم
خداحـــــافــــــــــظ رفیق
خــــداحـــافـــظ آشنا

--------------

ازکتاب من و تنهایی های من

تکرار یک تجربه


خواستم امشب هم یکی از نوشته ها رو بگذارم ولی دیدم که راجع به این جریان باید بنویسم چون تکرار تجربه است و برای خیلی از دوستان خوبم خاطرست.2سال پایانی تحصیل در ایران رو افتخار خدمت در یک انجمن مهندسی در دانشگاه سابقم داشتم که واقعا تجربیات خوبی برام داشت.یادش بخیر .به پشنهاد من قرار شد یک مراسمی برگزار کنیم به نام استاد برتر خلاصه من سراپا تقصیرم شدم دبیر ستاد استاد برتر.مهندس نیلفروش زاده خوب یادش باید باشه که چه دردسرهایی کشیدیم ،چه از اساتید غیر برتر ،چه دانشجو ها خلاصه به هزار و یک مشکل، که آخریش قطع برق روز همایش بود.خلاصه به خوبی برگزار شد البته که خیلی ها دلخور رفتند.این تجربه پرسشنامه رو امروز من در اینجا باز هم تجربه کردم با گروهی 17 نفره با بازه سنی 23 تا 46 سال .حتما می گین خوب کار راحتی بوده دیگه.شاید باورتون نشه که چقدر انرژی واسه مدیران گذاشتم تا به بعضی ها ثابت کنم بابا این اصلا مهم نیست یک پرسشنامه ساده .قربون دانشجو های خودمون.منم بیکارم دیگه هر جا میرم میشم نماینده بی جیر و مواجب فی سبیل الله البته که خودمم دوست دارم سرم درد می کنه واسه این کارا..در هر حال امروز هم گذشت.یادی هم کردیم از انجمن نساجی که هفته پیش انتخابات برگزار کردن انشاالله که همه بچه ها موفق باشن و راهی که ما ها شروع کردیم ادامه بدن برای نسل های بعد.یاد همه روز های قشنگ دانشگاه بخیر.یاد حاجی هم بخیر.می دونین کدوم حاجی رو می گم .بقل بربری فروشی.شب خوش

Wednesday 7 November 2007

دلی نمانده برای فریاد



چقدر به دنبالت گشتم
چه شب های را به امید طلوع و گشتنی دیگر به صبح رساندم
چقدر به آتش خیره شدم و گریستم
چه ناله ها کردم و چه فغان ها زدم
چه آسوده گشتم وقتی صبح شد وقتی خورشید آمد
دوباره من و تو ،عشق و دوست داشتن
چقدر دلم می خواست روز اهسته تمام شود.
کاش زمان داشتم ،اما نیافتم
چقدر آهسته از کنارم گذشت
چه بی صدا بود صدای قدم هایش
چقدر تاریک شده بود ،نمی دیدم
چقدر هوا سنگین بود ، نفس حبس بود
چه سکوتی بود ،چه دردی بود
چقدر فریاد زدم وقتی می رفت
هر چه فریاد میزدم دور تر می شد
خدایــــــــــــــــــــا چرا نمی شنود
من بودم ،من ، منی که به دنبالش می گشتم
چقدر دویدم ، چه دور بود
چقدر زیبا بود وقتی در آغوش کشیدمش
اما خواب بود ، سراب بود،او رفته بود
چقدر صادق بود، چه بی احساس بود
اما رفت و رفت و و من ماندم ومن
چه سکوتی بود چه دردی بود
چه فغانی بود ،چه ناله ای بود رفت
رفت و دیگر نماند ناله ای برای من
رفت و باز من تنهای تنهایم
تنهای تنها، تنهای تنها
....................................................
کتاب صندوقچه قدیمی

Tuesday 6 November 2007

بن بست


یکی از دوستان می گفت آخه تو رو چه به نوشتن نثر.اصلا تورو چه به نوشتن.خیلی هم قشنگ در قالب کلمات زیبایی من رو از این کار برحذر میداشت.که بهت می خندن و الباقی .نمی دونم تا حالا شده کسی بهتون بگه فلان کارو نکن بدتر میری سراغشو انجامش میدی؟حکایت سرما خوردگی و دکتر که می گه ماست و ترشی نخور بدتر ماست و ترشی رو با هم می خوریم..حالا حکایت من سراپا تقصیره که میگن ننویس من هم می گم می نویسم شما زحمت بکشین تشریف نیارین به کلبه حقیر.بگذریم

شاید شما هم مثل من از کناره بعضی جملات به راحتی رد نشین مثل این جمله از دكترشريعتي که میگه: هميشه رفتن، رسيدن نيست،ولي براي رسيدن بايد رفت . در بن بست هم، راه آسمان باز است پس پروازرا بياموز .شاید در نگاه اول جمله قشنگی باشه مثل همه جملات اما یک حرفی پشتشون هست .همشه رفتن ،رسیدن نیست ولی بدون رفتن آیا واقعا می شه به جایی رسید؟یکی دیگه می گه مردی که کوه را کند از سنگ ریزه ها شروع کرد.............مثل همون که اگه نری نمی رسی اگه همیشه بخواهی به داشته هات دل ببندی و بمونی هیچ وقت پیشرفت نمی کنی .خیلی از ما ایرونیایی که خارج از ایرانیم گاهی دلمون واسه صدای خش خش جارو تبریزی رفتگر محل هم تنگ میشه ولی برای رسیدن رفتیم .خیلی سخت بوده و هست و خواهد بود اما برای رسیدن به قله باید جنگید باید سختی کشید.هر وقت خسته شدین فقط کافیه بالا سرتون رو نگاه کنین .آرامش میگرین از اون کسی که بالا نشسته.شب بخیر

Monday 5 November 2007

عشق در نگاه 1


نمی دونم چقدر با این جمله موافقین :ويکتور هوگومیگه : من نميگويم هرگز نبايد در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد براي بار دوم هم نگاه کرد. شاید برای بعضی از دختر پسر های جوون که تازه پا به اجتماع گذاشتن ،البته که نسل جدید ماشا الله از ده سالگی وارد عرصه های مختلف اجتماعی می شن و از حق هم نگذریم بعضی از این نوجوان ها انقدر می فهمن که شاید قبول کردنش برای نسل ما سخته چه برسه به نسل پدر و مادر های ما. حالا منظور من از اون جوون ها خود ماییم یعنی نسل اول انقلاب و جنگ که می شه سال های 57 تا 63. اصلا چی می خواستم بگم ،از بس حاشیه میرم. اها داشتم راجع به عاشقی در نگاه اول می گفتم. توی سال هایی که ما به اجتماع وارد شدیم بله خیلی صادق بود .میشد حتی با یک نگاه زیر چشمی دختر همسایه هم عاشق شد.اون هایی که این جوری عاشق شدن می دونن من چی میگم ،مثل حالا نبود که بگذریم ...............خلاصه در نگاه اول عاشقی و ادامه ماجرا .نمی دونم چرا یک هو یاد کتاب بامداد خمار و رحیم نجار افتادم.............شاید اون ها هم با یک نگاه عاشق شدند و بعد هم فارغ بگذریم حتما شما هم این کتاب رو خواندید اگه نه که پیشنهاد می کنم نخونین نه بخونین.داشتم می گفتم ولی حالا یک کوچولو با یک نگاه عاشق شدن سخت و امکان ناپذیره شاید برای بار دوم و سوم و چهارم هم نگاه کنی اشتباه کرده باشی ولی خوب این اشتباهی که هممون می کنیم و همیشه هم می گیم این بار آخرولی آیا واقعا بار آخر؟آیا واقعا به قول یکی از دوستان آدم نخواد با کسی باشه چی مشه ؟آیا شدنیه؟آیا به قولی عشق و دوست داشتن و حتی دوستی از اون چیزایی که اگه داشته باشی هم مشکل داری و هم اگه نداشته باشی.در هر حال این هم از اون سوال های بی جواب ولی حرف ویکتور رو یک بار دیگه بخونیم میگه:من نميگويم هرگز نبايد در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد براي بار دوم هم نگاه کرد.حالا خود دانید.از ما گفتن و از ما نشنیدن. ولی یه چیز دیگه عشق حقیقی همشه جاودانه است بدون هیچ اشتباهی .باور کنین

Sunday 4 November 2007

نقطه سر خط


طلب عشق


یادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم

وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم

پر پروانه شکستن هنر انسان نيست

گر شکستيم ز غفلت ، من و مايي نکنيم

يادمان باشد سر سجاده عشق

جز براي دل محبوب دعايي نکنيم

يادمان باشيد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم
---------------------------
من نمی دونم این شعر مال کیه اگه میدونین به منم بگین لطفا

تولدی دوباره


آغازی شیرین ،شیرین پس از تلخی
سال ها پیش همیشه زندگی را تلخ می چشیدم
رنگ ها را بی رنگ ،بهار را پاییز ، تابستان را زمستان می دیدم
چقدر آشیانه ساختم بر فراز بی رنگی و همیشه تنها بودم تنهای تنها
کناره ام در کنارم نبود، با من نبود
مال من بود اما در کنارم نبود
چقدر طولانی بود مسیرم ،چقدر آب دیده شدم
چقدر سختی ها به جان خریدم تا به امروز
چقدر پرسه ها زدم در کوچه های تنهایی
چقدر سخت رنگ می گرفت دل بی رنگم
چقدر تنها بود دلم ،چقدر سخت بود
تولدی دوباره برایم آغاز شکفتن بود ،آغاز سبزی بود
که چقدر انتظار کشیدم و چه انتظار طولانی بود
اما شاید امروز که برایت می نویسم راه رفتن را دوباره یاد گرفته ام
یاد گرفته ام چگونه بودن را، چگونه دوست داشتن را
من در این مکتب عشق به دنبال ستاره بودم
من پی معشوق بودم ،پی زندگی و در پی جاودانگی
که در این مکتب عشق تنها با یک نگاه متولد شدم
زندگی را از نقطه صفر دوباره آغاز کردم
همیشه غروب بود که پیروز میشد ،اما امروز درس مکتبم طلوع بود
و در این آغاز ،زندگی به من تولدی دوباره بخشید
سال ها بود در انتظار فرجی بود ،به امید شکفتنی نو
امروز من دوباره تولد یافتم ، دوباره آغاز کردم
کاغذ دفترم را پاره پاره کردم ، تا دوباره بنویسم
تا از تولدی دوباره مشق دوستت دارم را رونویسی کنم
-------------------------------
کتاب صندوقچه قدیمی

زندگی شیرین میشود


تا حالا به این موضوع فکرکردین که ،نه بگذارین قبلش بگم که این مطلب رو بدون هیچ پیش قضاوتی تا انتها بخوانید و بعد قضاوت کنین. خوب تا حالا به این موضوع فکرکردین که بچه ای که همین الان به دنیا می آید 100سال آینده دیگه زنده نیست؟شاید هم باشه ولی با توجه به رشد منفی جمعیت احتمال اون خیلی کم .ولی این نکته که من و شما چند سال هستیم و یا بهتر بگم چند سال دیگه می تونیم از چنگال حضرت عزراییل در بریم تازه اگه در گیر بلایا وسوانح جاده ای و هوایی هم نشیم .ایدر و سل و انفولانزای مرغی و گاوی هم نگیریم .تا حالا فکر کردین چند سال می شه سر جمع؟30-50 یا 60 سال دیگه و شاید برای اون بچه که الان به دنیا امد باشه صد سال که با یک حساب سر انگشتی میشه 36500روز .میبینید اعداد خیلی کوچیکه ولی پر از معنی.واسه این گفتم قضاوت نکنید چرا چون به یک چیز بیشتر نمی تونین فکر کنین و اون هم کوتاهی عمر و یا نا امیدی من نویسنده است امـــــــــــــــــــــــــــا به قول ما آذری زبان ها آمــــــــــــــــــــــــا این منظورم نیست چرا چون قشنگ ترین چیز(هر چی می خواهین اسمش وبگذارین:نعمت ،لطف رحمت هر چی)زندگیه. و اما هدف از این چند خط پیچیده اینه که بگم :زندگی خیلی کوتاه قدرش رو بدونیم و ازش لـــــــذت ببریم به قول ما جون ها البته اگه من رو هم بشه جزو جوان ها به حساب آورد می گیم :بابا حالشو ببر ، بچه ای که همین الان به دنیا می آید صدسال آینده دیگه زنده نیست

Saturday 3 November 2007

یاد

گاهی ،گاه گاهی باز نگاهت می کنم
از برای عمر رفته ،هی صدایت می کنم
شاید او رفته باشد ،بی من و احساس من
تا ابد اما،من به خوبی یادت می کنم
--------------------------------
انگلیس تابستان 86

درگیری های عاطفی

تا حالا شده فکر کنید که چرا هم نسل های من و شما اینقدر دچار درگیری های عاطفی می شن؟یا بهتر بگم می شیم؟تا حال بهش فکر کردین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کردین چرا نسل پدر، مادر هامون نسل نسبتا موفق تری بوده؟می گم نسبتا چون خیلی ها از شرایطشون راضی نیستن.پس می گم نسبتا.یکی با خنده گفت تکنولوژی.خندیدم ولی وقتی بهش فکر کردم دیدم بدم بی راه نمی گه .شاید 20-30 سال قبل وقتی می گفتی اروپا ،امریکا فلان چیز هست یا مد شده خیلی وقت می برد تا مردم دوست داشتنی جنوب مثلا این مد رو با هاش آشنا شن ولی حالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!فقط کافیه با کمترین هزینه اروپا و امریکا و هر ابرقویی راروی صفحه جادویی دید و از اون
بدتر اینترنت که دیگه قوقا کرده. شاید وقتی مارشال مکلون راجع به دهکده جهانی در سال 1960 حرف می زد شاید می دونست که جنگ رسانه ای و اطلاعاتی می تونه خیلی از اصول فرهنگی و حتی اعتقادی و انسانی رو عوض کنه.دقیقا شاید گسترش رسانه ای و تبلیغاتی اینترنت در ایران که شاید بدون بستر سازی مناسب فرهنگی به یکباره وارد ایران شد و تصاعدی گسترش پیدا کرد یکی از علت و العلل هایی باشه که باعث افزایش درگیری های عاطفی شده اما باز هم این دلیلی محکم و قانع کننده نیست و شاید این حس حرص و طمع ارضاء ناپذیر انسانی دست به دست خیلی چیزهای دیگه داده و تونسته به راحتی همه اصول رو به راحتی زیر سوال ببره.اما بدونیم که هر حس و هر فکرو احساسی که سطحیه یک تاریخ مصرفی داره و شاید باید سخن شکسپیر رو قبول کرد که می گه: براي لذت بردن از زندگي ، كافيه كمي احمق باشي .اما همین شخص آثار زیبایی که خلق کرده بر پایه روابط عاشقانه انسانی بوده والبته شاید باید گفت عشقهای سطحی هم نوعی حماقت .خدا می دونه اما این رو باور دارم که یک عشق واقعی هست ولی کی(چه کسی) ،کی(چه وقت) و کجا........... باید منتظرش بود .
ولی همه حرف هایی که نوشتم بازهم جواب سوالم نبود. شاید شما بدونین چرا؟؟؟؟؟؟؟؟به من هم بگین

هر خطش یه دنیا حرف داره

این مطلبی که می خواهم براتون در حقیقت بنویسم رو همه یا اس ام اس یا آف لاینشو خوندید
------------------------------------------------------------------
اگر روزي دشمن پيدا كردي، بدان در رسيدن به هدفت موفق بودي!
اگر روزي تهديدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزي خيانت ديدي، بدان قيمتت بالاست!
اگر روزي تركت كردند، بدان با تو بودن لياقت مي خواهد
-------------------------------------------------------------------
یک لحظه فکر کنین بله همین الان.......................واقعا راست می گه نه؟ هر خطش یه دنیا حرف داره
مرسی از دایی نادر که این رو واسم فرستاد.

Thursday 1 November 2007

هستم پس می نویسم تا همیشه

هستم پس می نویسم تا همیشه
چه در قلبم و چه در حاشیه
سهراب گفت هرجا هستم باشم
آسمان مال من است
شاید سهراب رفت اما اسمانش ماند
از برای من و آینده
ازبرای من حاشیه نشین در خیال تو
اسمان مال من است
تا همیشه

خاطرات پرپر شده



چه تلخی هایی داشت نگاهت...................نگاهم

چه تلخی هایی داشت صدایت...................صدایم

شاید همه چیز سریعتر ازآنچه که بود اتفاق افتاد

عشق،عاشقی،وصال،هجر،غربت و جدایی برای همیشه

نمی دانم شاید هر دو خسته تراز آن بودیم که

مرحم زخم های کوله بار خستگی هامان باشیم

شاید تلخی نگاهت،شیرینی همه خاطرات را از بین برد

شاید تلخی صدایم ،ویرانه ها را ویرانه تر کرد

من بیمار تو بودم و تو طبیب

تو عاشق بودی و من معشوق

و هر دو در به در دریایی خروشان

به امید ساحل و نور بودیم

عاشق بودیم

عاشق بودیم

اما این بار بجای گذاشتن و گذشتن

گذاشتیم و رفتیم

رفتیم به جایی که تنها در خاطرتمان جا خوش کرده بود و

ماخاطره پرپر می کردیم

خاطره پرپر می کردیم


----------------------------------------

انگلیس آبان 1386

یادش بخیر

یادش بخیر
سه ،چهار سال پیش بود.این که می گم سه چهار سال می شه سه چهار تا 365 روز که هر کدومش 24 ساعت وهر ساعتش 60دقیقه و ....بگیر تا آخر،پر از خاطره هایی که هیچ وقت نمیشه آدم فراموش کنه . خوب یادم، من و سه تا از دوستای نازنینم حوالی ساعت 12 شب بود نشسته بودیم توی یک فضای قشنگ عارفانه ، نمی دونم اگه اینجا سری زدین و این مطلب رو خواندید حتما یادتون می اید.شما هم یادش بخیری بگین و لحظه ای پرواز کنین. نشسته بودیم روی زمین با نور شمع، آهنگ های فریدون رو گوش می دادیم و سیل اشک های ناخواسته ما رو به دنیایی برده بود که زمان رو حس نکردیم و تا 3 صبح نشسته بودیم.بهانه تعریف این خاطره آلبوم جدید فریدون بود که من و به حال و هوای سال های پیش برد.نمی دونم آیا باید باور کرد که گذشته در گذشت یا باید ایمان داشت که هر لحظه شاید تکرار گذشته باشه ،گاهی تکرار خوبی ها وگاهی هم بدی.در حال این بهونه ساده سبب شد که با هم سفری کنیم به ثانیه های پیش. ثانیه هایی پر از اتفاق.