پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Tuesday 30 October 2007

قیصر هم رفت

دست عشق از دامن دل دور باد!
می ‌توان آيا به دل دستور داد؟
می ‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادی از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می ‌دانست تيغ تيز را
در كف مستی نمی ‌بايست داد

----------------------------

قیصر هم رفت.قیصر امین پور شاعر معاصردر سن 48 سالگی دار فانی را وداع گفت. شعر هاش من رو یاد دوران مدرسه

می انداخت اسم شعرش یادم نیست ولی این شعر از اخرین کتاب او دستور زبان عشق واقعا عالی است.روحش شاد



Monday 29 October 2007

بی تو هیچم

از من گفته بودی از منی که سال ها به انتظار بودم
لحظات را به امید سحری تا صبح گاهان بیدار
من از تو برای تو نوشته بودم سا لها
از تویی که بار ها به عروسک تنهایی یادت کرده بودم
بار ها نوشتم به دنبالت می گردم تا شبانگاهان
تا که یابم معشوق را در دل تنهایی شب
که من عشق را در تنهایی آموخته بودم ودر شب
که من در تو متبلور شدم و تو در من
نمی دانم نمره ام از کلاس تنهایی شب چه بود
اما هدیه قبولیم شیرین بود شیرین ترین هدیه از معبود
سال ها بود که کلمات را از زندان تنهاییم به کاغذ ها می دوختم
به انتظار بودم که چقدر انتظار سخت
سال ها نوشتم ، سال ها گشتم به امیدی
که چقدر آشیانه ام تاریک بود و حال
و حال آتش درونمان روشن کرده است زندگی از شفق تا فلق
استوار تراز دیروزم آرام تر از سال های قبل
من صدایی شنیده ام به بلندای وحی
من نوری دیده ام به زیبایی شمس
آنقدر قدرت یافته ام که زمین باز ایستانم ز چرخش
من بی نگاه تو اذن طلوع نمی دهم به خورشید
که من امروز با تو جاریم مثل رود
من از صدای باد برایت آواز عشق خواهم خواند
از امواج پر تلاطم دریا بریات آرامش خواهم ساخت
و من امروز بیشتر از دیروز و کمتر از فردا دوستت دارم
و می دانم و آگاهم که زمان بی تو خواهد ایستاد .
===================================
کتاب صندوقچه قدیمی

Sunday 28 October 2007

نوشتن

از سایت محمد باقر قالیباف
یک عزیزی از من پرسید چرا می نویسی .شاید جوابهایی که دادم خودم را هم قانع نکرد.امروز به سایت دکتر قالیباف رفته بودم حقیقتا سبک کار مدیریتی ایشان را می پسندم در یکی از قسمت ها چشمم به این نوشته افتاد و جواب سوال را آنجا پیدا کردم.

خط و نشونه




یــــــه خط گذاشتم یـــــه نشونه کجـــــــــــــا ؟ درســـــــــت اول راهـــــت

یــــــه نگاه بهـــــت کردم، رفتم جواب نــــگاهم رو پـــس نــــدادی ، رفتی

دستم رو دراز کردم که بگم بیـا بیـــــــــــا و پـیــشم بمـــون رفیــــــق سفر

نیـــش خنـــدی زدی و گفتی نـه نـــمی شه من و تو با هم ســفر کنیــــــــم

گفتــــم نـــــرو دوســـــــت دارم گفتی دیگه رفتنم دست خــــــــــودم نیست

گفتــــی بـــــاید رفت منـتـظـــرن گفتم نرو ، با من بمون عروسک تنهاییم

گفتـــــــــی نه ، نه ، نه ، نه، نه -----------------------

یـــــه خط گذاشتم یـــــــه نشونه که یادت نره بهت گفتم دوســــــــــت دارم
==============================================
ازکتاب من و تنهایی های من

Saturday 27 October 2007

غزل های سایه

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
-----------------------------------------
دنبال کردم ببینم مال کیه این شعر ،فقط یک اسم پیدا کردم به نام غزل های سایه

یک خواهش

سلام شب بخیر
الان که می نویسم تنها صدایی که شنیده میشه ،صدای بارون.اینجا خیلی مثل شمال خودمون می مونه ولی بوی برنج نمیاد ،بوی سوختن هیزمم نمی یاد.در هر حال این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست.این هایی که می نویسم به این معنا نیست که من الان اینجا دیپرس شدم اخه می دونم الان بابا مامانم که بیان اینا رو بخونن می شینن ساعت ها فکر می کنن. به قول قدیمی ها خوبم هیچ ملای نیست جز دوری از شما.این از این .مطلب دیگه که من و به فکر وادار کرد ،اینه که یکی از دوستای قدیمی یه قسمتی ازنوشته ها شو برای من نوشته بود .خیلی لطیف نوشته بود به این فکر می کردم که چقدر این نوشتن بین هم سن و سالای من نکته قابل تاملی است.،خیلی ها می نویسن و انصافا قشنگ و لطیف می نویسن.واسه همه جوان های خوش قلم ایرونی هر جای دنیا که هستن آرزو میکنم هیچ وقت جوهر قلمشون خشک نشه. با جمله ای از رضا ر شید پور نوشتم و تموم می کنم که می گفت:من و رها کن از این حس تنهایی.
یه چیزی یادم رفت اگه به کلبه ما سری زدین یک دقیقه هم وقتتون رو به من بدین.یه نظرکوچولو برام بنوبسین والسلام

گذاشت و گذشت


دیگه دارم از تو خالی می شم
نــه می خوام که از تو خالی بشم
سالها بود که انتظار نگاهی داشتم
در انتظار نگاهی به غروب چشم دوخته بودم
قرمزی غروب برایم یاد آور عشق بود
عشقی که می سوخت و خاموش می شد
تنها برق ستارگان بود که به یادم می آورد ،خورشید غروب کرده است
شب،تاریکی ؛سیاهی ، ظلمت ، خاموشی
و باز طلوعی دیگر اما با غروبی نزدیک
سالها بود که در کنارت بودم و هیچ نگفتم
تنها صدای قلبم بود که مونسم بود
همدمم بود واسه لحظه های تنهایی که برام خیلی بود
لحظه هایی که تک تک ثانیه هاش به امید غروب به هم می رسید
زمانی که بی تو گذشت ،اما نامت پیوند من و دلخوشی هایم بود
اما چه زود گذشت ، نه چه سخت گذشت
که من هم باید بگذارم و بگذرم که از تو آموختم
اما چه جانی از من به سر آمد
از تو خالی شدن یعنی از خود فرار کردن
یعنی تک تک لحظه ها را بی تو طی کردن
یعنی بهاری بی گل ،زمستانی بی برف
چراغی بی نور و دلی خاموش
اما چاره ای نیست گذاشتن و گذشتن رسم شده است
شعار شده است ، شعاری برای فرار کردن ،برای بی خیالی
اما برای ادامه راه باید از تو خالی شد
از تویی که هیچ وقت همدمم نبودی
هیچ وقت با من نبودی ،هیچ وقت
از تویی که هیچ وقت از نوشته های تلخم بیرون نیامدی ،هیچ وقت
با تو بودن برایم یعنی نوشتن ، یعنی زار زدن
یعنی محکو به زندان ابدی کلمات
بی تو بودن یعنی ، نه ...نه ... نه.............
با تو بودن تو خیالم گرچه بی تو بود اما شیرین بود
شیرین تر از خالی شدن ، فرار کردن
اما باید رفت ،گذاشت و گذشت
=========================
ازکتاب من و تنهایی های من

Thursday 25 October 2007

یه موضوع

یه موضوع که همون یک موضوع باشه به قول ما تهرانی ها،یاد فرزاد حسنی و مجموعه کوله پشتی افتادم ،کارش و دوست داشتم گاهی وقتها خیلی این لفض و بکار می برد که آره ما تهرونیا میگیم فلان چیز و بهمان چیز.بگذریم البته گاهی تند هم میرفت و مهمون بدبخت رو بد کنف می کرد .بگذریم امروز آقا رضای گل بلبل(1) از من پرسید ببینم این نوشته ها مال کیه ؟من هم گفتم اون هایی که اسم کتاب رو میزنم نوشته های خودم بقیش واسم جالب که میگذارم اینجا.من نه شاعرم نه نویسنده .گه گاهی می نویسم به قول یکی از بزرگان که یادم نیست کی بوده،کاش از عموم بپرسم ،گاهی قلم رو روی کاغذ به گریه وا می دارم.در هر حال اگه دوست دارین خوشحال میشم بخونین اگه نه که شما رو به خیر و ما رو به سلامت.اها چشم بابا چشم تا حالا دو تا مجموعه دست نوشته هام رو جمع آوری کردم .یکی به اسم من و تنهایی های من و دیگری صندوقچه خاطرات .حالا دیگه جدا شب خوش

این آقا رضا که می گم از پسرای خوب این روزگار که از شانس بدش من شدم هم کلاسش توی ینگه دنیا- 1

هیچ ننوشتی هیچ


چه صادقانه گفتم دوستت دارم
اما چه بی احساس نگاهم کردی
چقد سخت بود در کنارت بودن و هیچ نگفتن
چه جانی از من به سر آمد وقتی به سوی دیگر ی رفتی
آن زمان که گفتم می ترسم خندیدی
هیچ نگفتی ، هیچ ، از آزارم به شوق آمده بودی
چه تلخ بود در آیینه نگاهت کردن
چه طولانی بود خنده های سوزانت با یار دگر
از برای من تو قبله احساس بودی ، من از برایت هیچ
تو پرندهای بودی که پرواز می کردی اما من
اما من محکوم به نگاه کردن، نگاه کردن تا آخر عمر
تو باز گذاشتی و گذشتی ، تو این بار هم نماندی
آمده بودم که عشق را باز با تو بشناسم امـــــا دیر بود
ناگهان چقدر زود دیر شد،من ماندم و من
در پس خروار ها کاغذ ، در پس هزاران قلم مدفونم
مدفونم که از تو بنویسم ، از تویی که هیچ برایم ننوشتی ،هیچ
-------------------------------------------------
ازکتاب من و تنهایی های من

یه داستان بی ربط

خواستم یه داستان بی ربط تعریف کنم بعد به این نتیجه رسیدم خواب بهتره
شب بخیر
راستی اگه روی لینک های بالا کلیک کنین یه قرون ده شی گیر ما می آید.به این می گن گدایی از نوع مدرن
باور کنین بابا شوخی نکردم
اره دستت درد نکنه کلیک کن
.....................................
خدا یک در دنیا صد در آخرت بهت بده

Wednesday 24 October 2007

سال ها پیش بود

سال ها پیش بود
تازه آموخته بودم چگونه بودن را
تازه نگاه کردن به غنچه تازه شکفته گل ها را یاد گرفته بودم
چقدر زود گذشت چقدر دل کندن سخت بود
چقدر دل دادگی سخت تر و چقدر عشق روحانی
سال ها پیش بود
تازه آموخته بودم عشق را با مداد زندگی بنوسیم
عین را با قرمز،شین را با سبز و قاف را با سفید
که عشق برایم معنای زندگی بود
سال ها پیش بود
آموخته بودم بمانم و عاشق شوم
زندگی کنم و بیاموزم که عشق یعنی زندگی
چقدر زود گذشت چقدر زود تمام نقاشی هایم از عشق بخار شد
سال ها پیش بود
روز های با تو بودن برایم روز های سختی بود سخت تر از بی تو بودن
چقدر افسانه ساختیم و قصه ها پرداختیم
چقدر صادقانه نگاه کردیم و گذشتیم
چه بی احساس نگاه مان کردند و گذشتند
چقدر سخت بود ،چقدر سخت بود
سال ها پیش بود

--------------------------------------------------------------------
این نوشته ای بود از کتاب صندوقچه قدیمی که سال ها پیش نوشته بودم

Monday 22 October 2007

خاطرات

رفتی و در باورم باران گرفت
خاطراتت در وجودم جان گرفت
در عبور از فصل باران های سرد
با تو بودن نقطه ی پایان گرفت
با تو بودن عادتی دیرینه بود
روزگار از من تو را آسان گرفت

Sunday 21 October 2007

نمایشگاه در بیرمنگام


امروز یعنی درسترش دیروز رفتیم به شهر بیرمنگام برای نمایشگاه لوازم داندانپزشکی.از همه چیز جالب تر برای من قدرت مدیریت اجرایی نمایشگاه بود.دقیقا مثل تهرون خودمون که نمی دونم چرا تاثیر ترافیکیش بر سطح شهر بود مثلا می گفتی چرا شوش ترافیک راننده تاکسی می گفت بابا از دست نمایشگاه حالا پارک وی کجا شوش کجا.یادم یه ویژه برنامه ضبط می کردیم از نمایشگاه کتاب و حواشیش که یادم محمود خان شهریاری گفت فکر نکنین مجری ما از این خوشحال که مردم توی ترافیک هستند ،از این خوشحال که استقبال مردم زیاد .در هر حال این هم از خاطرات.دو تا موضوع دیگه هم واسم جالب بود نه سه تا که واستون میگم:اول از همه فضای نمایشگاه که خودش یه شهر بود.دویم که هموم دوم باشه استقبال و حضور بازدید کننده های ایرانی و سیم که باز همون سون خودمون اینکه فقط اشتیاق مردم برای هدایا مختص ایران عزیزمون نیست(منظورم که می دونین)اینجا هم غوغایی بود البته که با یک تفاوت بزرگ و اون هم اینکه مردوم برای گرفتن هدایای تبلیغاتی صف می کشیدن و مرتب.بازم یک خاطره بگم ازنمایشگاه در ایران توی غرفه یکی از دوستان بودم که یک شرکت چینی بود .روی میز برای مهمان ها پسته بود که بازدید کنندگان متخصص (که سن و سالشون به10یا12 سال هم نمیرسید-خداییش به این میگن نمایشگاه تخصصی)با ظرف روی میز هم رحم نمی کردن.بگذریم شب خوش

Friday 19 October 2007

بهار

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت

سلام آخر


نه سلام من سلام آخر نیست سلام آخر آلبوم زییایی از احسان خواجه امیری اگر تا حالا نشنیدین همین الان وقتشه که گوشش کنین .

من احسان رو یه بار سر اجرای یکی ازکار هاش در جام جم دیدم واقعا پسر آقا و گلی.پر از وقار و شکوه پدر واقعا نشانه های پدر و خوب به ارث برده .احسان جان موفق باشی.

بهاربود بهار

یکی پرسید چرا خزان؟
گفتم
همیشه بعد خزان زمستونه
بعدشم بهار
حقیقتش از خزون خستم
چقدر خزون
چقدر سرمای زمستون
داشت بهار می شد
اول فروردین و جشن گرفتیم
اره
دارم واسه تو می نویسم
تویی که میخواهی بگی نیستی ولی هستی
ساعت و نگاه کردی وقتی می نوسی
آره همون ساعت همیشگی
من هنوز هر روز منتظرم.
ولی خوب
شاید فرصت گذشته بودو مداوا اثر نداشت.
از گل سنگ واسم می گی
ولی نمی دونی
سنگ از عاشقی گل داده نه از سختی
یادته می گفتم
راه سخت و طولانیه
اینا سختی های راه بود
که همه با هم جا زدیم
شاید قسمت این بود
قسمتی که خودمون ساختیم
و
نشستیم خراب شدنشو نظاره می کنیم.
شاید این هم قسمتی از قسمت بود
شاید نمی دانم

Thursday 18 October 2007

سلامی دوباره

آذر ماه سال 1381 بود که برای اولین بار نوشتن در چنین فضایی را تجربه کردم با همین اسم به نام خزان.اما امروز پس از 5 سال باز هم آمدم تا بنوسیم ،نه از خودم ،نه از زندگی ، شاید نمی دانم که چه می خواهم بنویسم.از که،برای که و برای چه.نمی دانم
شاید این آغاز،آغازو پایان با هم باشد، شاید سر آغاز بودن باشد .شاید یادگاری از سال های دور از خانه ،شاید سراغازی برای همیشه میخواهم بنوسم که چه ها بر من گذشت و چه ها بر من خواهد گذشت.در میان این نوشته ها به دست نوشته های قدیمی صندوق خاطرات هم سری خواهیم زد .شاید تکرار خاطرات مثل خود خاطرات شیرین نباشن،اما باید باز باید تکرارشون کرد.پس گاه گاهی اگه سری به صندوق خاطراتم بزنید شاید با هم ،هم گریه شدیم . بدون خنده تو قلب غنچه ها تنهاست.یا حق