پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Sunday 30 November 2008

باز هم انتخاباتی


داستان  تبلیغات زود هنگام تر انتخابات نسبت به دوره های قبل به طور عام و حضور دوباره سید محمد خاتمی در انتخابات به طور خاص، از بحث های روز است  و تقریبا در تمامی محافل خصوصی و عمومی محوریت یافته است .پیرامون دولت دهم و چرا و چون هایش قبلا نوشته ام اما به طور متمرکز امروز در رابطه با شخص سید محمد خاتمی می نویسم.دوم خرداد 76 برای هم نسلی های من یاد آور تغییرات بنیادی در ساختار نظام  سیاسی کشور بود و مسیر و جریانات کشور به حمایت رای میلیونی مردم تغییر داد.اما در انتخابات نهم ،جریان اصلاح طلبی که دو دوره در کشور حاکم بود نتوانست که این جریان را در کشور ادامه دهد ،هر چند که در انتخابات مجلس هم این عدم حمایت از طیف اصلاح طلب آغاز شده بود.اما در این مجال به درس تاریخ نمی پردازیم ،اما حضور و یا عدم حضور خاتمی در این انتخابات می تواند جریان حاکم را به سمت و سویی دیگر هدایت نماید.با توجه به اینکه در همه کشور های دنیا رییسان جمهور دوره های اول در دوره دوم نیز پیروز انتخاباتند ،این مهم در ایران نیز صادق است اما  تنها حضور خاتمی می تواند ،نه به یقین ،این استاندارد تاریخی را تغییر دهد . اما اگر خاتمی نیاید دیگران شانس کمتری برای پیروزی دارند اما حضور وی باعث موج سومی خواهد شد که نوید روزهای بهتری در عرصه های بین المللی ،اقتصادی وسیاسی و اجتماعی را خواهد داد.اما اعلام این کاندیداتوری باید تا دقیقه نود به تاخیر افتاد ،چرا که دقیقه نود گل طلایی خواهد بود .هر چه پیش آید امید است که تنها خیر مردم در بین باشد همین و بس ،مردم و بخصوص قشر مستضعف ،که بی شک  انقلاب وامدار آنهاست ،نیازمند آرامش و راحتی است که امروز با توجه به شرایط حال حاضر روز های سختی را سپری می کنند اما اگر خاتمی نیاید کدام یک از رجال سیاسی شانس و جایگاه مردمی بهتری دارند؟بی شک مردم ایران چشمان تیز بینی دارند و در انتخابات بعدی حضورشان چشم گیر تر از همیشه خواهد بود.در هر حال شب خوش

Saturday 29 November 2008

سرمایه زمستان


سرمایه زمستان حتی به تار عنکبوت هم رحم نکرده 

Friday 28 November 2008

خاتمی از نگاه نیما دهقانی

چند روز پیش شعر نیما دهقانی را پست کردم (اینجا بخوانید)البته که قسمتی از آن را که خود نیما در پویش دعوت از خاتمی خوانده بود در اینجا قرار دادم که امیدوارم اگر ندیده اید حتما دقایقی را برایش صرف کنید که به حق ارزش شنیدن را دارد .اما حضور دوباره خاتمی  در انتخابات تبدیل به سوالی برای همه مردم ،چه مخالف و چه موافق شده است .در روز های آینده حتما دست نوشته ای را به این موضوع اختصاص خواهم داد و نظرم را در این مورد خواهم نوشت که اگر بیاید و یا نیاید چه می شود و یا چه نمی شود.فعلا حرف های نیما را بشنوید


Thursday 27 November 2008

کارشناسی ارشد



قسمتی از مدرک بنده 

چند روزی است که مفتخر به دریافت مدرک کارشناسی ارشدم شده ام ،البته که هنوز به طور رسمی و قانونی یعنی طی مراسم،فارغ التحصیل نشده ام اما خوب با مراجعات زیاد توانستم بالاخره آن را اخذ کنم.جالب اینجاست که چند روزی به علت نبود کاغذ های مخصوص که همانند اسکناس است وغیر قابل جعل ،کار گرفتن مدرک عقب افتاده بود ،یاد ایران و کاغذ بازی های خودمان افتادم ،خنده ام گرفته بود و دیدم که هر جا که بروی اسمان همین رنگ است ،فقط در ایران کسی از ارباب رجوع معذرت خواهی نمی کند ،در حالی که اینجا ،هزار بار عذر خواهی حداقل کاری است که انجام می دهند ،در هر حال مدرک  کارشناسی ارشد را هم گرفتیم تا خدا چه بخواهد برای بعد ها .

Wednesday 26 November 2008

ازنگاه لحظه ها



به یاد روز های خوش دوران کارشناسی - ساختمان دانشکده فنی مهندسی
دانشگاه آزاد واحد شهر ری

Monday 24 November 2008

به یاد شریعتی





دنيا را بد ساختند

کسي را که دوست داري، دوستت ندارد

کسي که تو را دوست دارد، تو دوستش نداري

اما کسي که تو دوستش داري، و اوهم دوستت دارد؛

به رسم و آئين زندگاني به هم نمي رسند.

و اين رنج است؛

زندگي يعني اين.


Sunday 23 November 2008

ترافیک تهران


تهران شهری است که همانند یک نگین سال هاست که می درخشد و قلب ایران است .شهری است که خیلی ها آن را پایتخت همیشه بیدار می دانند.شهر من ،تو و همه کسانی است که در آن زندگی می کرده و می کنیم .این روز ها همه از ترافیکش به عذابند،ترافیکی که هرروز و هر ماه بد تر و بدتر میشود.به قول یکی از دوستان ترافیک تهران همانند سرطان شده است که هر روز وسیع تر و عمیق تر میشود.شاید بی توجهی به واردات و تولید خودرو در چند سال اخیر و عدم توانایی در مدیریت جایگزینی یکی از عمده دلایل روز افزونی ترافیک و به طبع آن آلودگی صوتی ، آلودگی  هوا و افزایش مصرف سوخت ،واردات بالای بنزین ،صف های طویل پمپ های بنزین ،اتلاف وقت و انرژی ،افزایش آمار تصادفات و هزار و یک دلیلی دیگر که شما بگویید و من نام ببرم .شهردار پر تلاش تهران امروز گفتند:": از اين که به هر دليلي به مشکل ترافيک توجه نمي‌شود، احساس ناراحتي و دلشکستگي مي‌‏کنم"اینجا بخوانید.واقعا سوال این است که چرا حل چنین معضل ملی را به شهرداری تهران که خود را توانا در حل این مشکل میبیند ،محول نمی کنیم . بی شک تنها شهرداری تهران به عنوان ارگان اجرایی کلان شهر تهران با داشتن امکانات وسیع ،قادر به حل این معضل است .و بازبی شک حل این معضل که شهرداران بعد از کرباسچی نتوانستند حل کنند ،به دستان توانای دکتر قالیباف قابل حل خواهد بود ،هر چند که شاید افزایش محبوبیت او در ماه های مانده به انتخابات بر مذاق بعضی ها خوش نیاید.در هر حال صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

Saturday 22 November 2008

گریه امانم نمی دهد


این ترانه بوی نان نمی‌دهد
بوی حرف دیگران نمی‌دهد
سفره‌ی دلم دوباره باز شد
سفره‌‌ای که بوی نان نمی‌دهد
نامه‌ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی‌دهد
… با سلام و آروزی طول عمر
که زمانه این زمان نمی‌دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی‌دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی‌دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد زمان نمی‌دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی‌دهد
هیچ‌کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی‌دهد
هیچ‌کس به غیر ناسزا تو را
هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی‌دهد
جز دلت که قطره‌ای است بی‌کران
کس نشان ز بی‌کران نمی‌دهد
عشق نام بی‌نشانه است و کس
نام دیگری به آن نمی‌دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی‌دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این‌، نه آن‌، نمی‌دهد
پاره‌های این دلِ شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی‌دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد

به یاد قیصرامین پور و ممنون از بارون

بابا نان داد

بدون شرح

Friday 21 November 2008

قطبی خدا نگهدارت


از وقتی که افشین قطبی با استعفای خود شاید خیلی از پرسپولیسی ها را داغ دار کرد ،می خواستم در رابطه با این موضوع مطلبی بنویسم .اخبار و شایعات مختلفی پیرامون این موضوع بوده و هست که بعضا نا صحیح است و بعضی دیگر با عقل و منطق سازگار .اما سوال اینجاست که چرا ما ایرانی ها به همین راحتی حاضریم از سرمایه گذاری خودمان هم بگذریم. مثل این است که شما با هزار عشق و آرزوی و امید خانه ای می سازید و عمر و وقت و پول خود را صرف آن می کنید و در آخر با تی ان تی آن را نیست و نابود می کنید.عجیب نیست؟شاید عادت ما ایرانی هاست،بعد هم هزار و یک فحش و ناسزرا حواله اش می دهیم ، به قول شاعر ما خوش استقبال و بد بدرقه کنیم.حضور قطبی بی شک در ایران برای تیم پرسپولیس و تیم های دیگرو حتی ملی، سرمایه ای ارزشمند بود ،مردی با کوله بار سال ها تجربه .در هر حال قطبی رفت ،خیلی های دیگرهم آمدند و رفتند و ما شاید باید تنها شاهد این باشیم که موقعیت های الهی ،چگونه دلشکسته بار سفر می بندند،قطبی بی شک مدیری نمونه بود که جامعه ورزش ایران او را هم از دست داد به خاطر چه ،الله و اعلم 

Thursday 20 November 2008

مردي كه بازيگر شد


بازيگر مرد هر روز دير سر کار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند : چرا دير مي آيي؟ جواب مي داد: يک ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نمي گيرم. يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد. 
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يک روز از پچ پچ هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود. 
مرد هر زمان نمي توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت ، در زماني که آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي کرد و عذر مي خواست. يک روز فهميد مشتريان ش بسيار کمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش مي کشيد . سيگاري آتش زد و به فکر فرو رفت. بايد کاري مي کرد. بايد خودش را اصلاح مي کرد. ناگهان فکري به ذهنش   رسيد.
 او مي توانست بازيگر باشد,از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر مي شد، کلاسهايش را مرتب تشکيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي کرد. 
او هر روز دو ساعت سر کار چرت مي زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي کنيم. سفارش هاي مشتريانش  را قبول مي کرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود. 
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند. 
اما او ديگر  با خودش «صادق » نيست. او الان يک بازيگر است
 ممنون از دوست خوبم بارون  

سهx عشق


این عکس صرفا تزیینی است و از امتحان آن در منزل جدا خود داری نمایید 
همش عکسه،نه اصلا فتو شاپه باور نکنید 
عشق چيست؟و یا تعریف شما از عشق چیست ؟
 سه ثانیه نگاه 
 سه دقيقه خنده 
سهساعت صفا
 سه روزاشنايي
سه هفته وفاداري 
 سه ماه بيقراري 
 سه سالانتظار
 سي سال پشيماني !!!این هم همین جوری ممنون از شادونه عزیز

Tuesday 18 November 2008

اینها همه خاطره است


گاهی احساس می کنم همه چیز را باید گذاشت و رفت.همه چیز حتی خودِ خودِ خودم را .نمی دانم گاهی برای رسیدن به سر منزل مقصود خیلی چیز ها را باید قربانی کرد ،احساس ،عشق ،علاقه  و خیلی چیز های دیگر.می دانی این روز ها در گیر خویشم ،بیشتر از قبل تر ها و کمتر از فردا ها . روز ها فکر می کنم و شبها نیز در فکر می گذرد.گاهی احساس می کنم دیر به اینجا رسیده ام که شاید رسیده باشم نمی دانم.گاهی برای عبور از خویشتن خویش هم باید راهی تازه جست.این روز ها به دنبال این راه تازه ام .خسته ام اما امیدوار،بسته ام اما آزاد .این روز های سخت روزی تمام خواهد شد ،می دانم همیشه یک پایان ،برای هر داستانی نوشته شده است ،زمانی که فرشته قصه ها کتاب قصه را می بندد و شهر خواب و رویا چراغ هایش را روشن می کند.انگار جشن است ،عید است و همه چیز خاطره خواهد شد ،حتی این روز ها و چقدر خواهیم خندید ،می دانم.اگر در این مقال دلتان ،دلنگران فکر آشفته ام شد ،آسوده باشید من همیشه خواهم خندید .

حرمت امامزاده با متولی است


حتما شنیدید که می گویند حرمت امامزاده با متولی است!!! این عکس مربوط به طرح پل شهید کلانتری دریاچه 
ارومیه است.سوال :واقعا کشتی دیگری برای بازدید مرد اول دولت از این پروژه ملی در دریاچه نبود ،قبول نبود لااقل
یک قوطی رنگ به این کشتی بدبخت میزدید که باعث خنده نشود که بگویند با این کشتی می خواهیم تکنولوژی پل
سازی را به دنیا صادر کنیم .نمی دانم ولی خوب می دانم که حرمت امامزاده با متولی است. این هم همین جوری

Monday 17 November 2008

لمس پاییز

برای لمس پاییز تا مچ پا در گل فرو رفتم

این روز ها شده ام مرد تنهای شب. تیک تیک ساعت عذابم می دهد ،همانند خوره جانم را می خورد.صبح علی الطلوع است ،چقدر دلم صدای اذان صبح ر ا می خواهد بشنود ،هر چند که گاهی باد، صبحهای خیلی زود نسیم خوشش را از محل های دیگر می آورد .اما دلم هوای اذان صبح خانه را دارد .صدای اذان و بعد شروع جوشش دوباره زندگی ،بعد از نماز صبح خیلی ها بیدارند و خیلی هم، یا همچنان در خوابند و یا دوباره به خواب می روند.امروز پاییز گردی کردم ،بر روی برگ های زرد و طلایی قدم زدم ،برای لمسش چه بی تاب بودم .نمی دانم می دانی یا نه که برایم پاییز یعنی تنهایی ،همیشه بوده  و هست نمی دانم خواهد بود یا نه ؟صدای گریه های باد را شنیدم ،اشک می ریخت و می غرید .دلش پاییزی بود شاید هم مثل دل هامان تنها بود،تنها و خسته ،نه از بودن نه از زندگی که از قصه تکرار خسته بود ،شاید .چقدر همه بی صبرانه آمده بودند برای دیدن آفتاب ،اینجا آفتاب حکم کیمیا است ،اگر آمد، برای دیدنش باید بشتابی و الا زود قهر می کند و دلش بارانی می شود.نمی دانم این خیل جمعیت هم با سگ توله های دو پا و چهار پایشان ،مثل پاییز ،مثل من ،مثل تو تنها بودند که به ظاهر نبودند و یا فقط برای دیدن آفتابی آمده بودند که هر از چند گاهی رخ می نمایاند .نمیدانم 

Sunday 16 November 2008

زندگی شیرین میشود اگر.....یک داستان واقعی


اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته.
اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای زن آينده ام "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم.
هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد.
گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد.
ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون.
روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.
"دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
درسته, جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
ممنونم از خواهر عزیزم

Saturday 15 November 2008

کمی از دولت دهم


این روز ها  ،بخصوص در بحث سرنوشت دولت دهم مطلب زیاد نوشته می شود . و تقریبا همه در فضای کمی مبهم این روز ها گیج و گنگ شده اند. همچنین مطرح شدن نام های بزرگ و درخشانی از رجال سیاسی کشور بر ابهامات حال حاضر می افزاید.نام هایی چون خاتمی ،میر حسین موسوی ،قالیباف ،کروبی ،ولایتی ،رضایی ،روحانی و سایرین هر روز به گوش می رسد ،هرچند که فعلا تنها آمدن حجت الاسلام کروبی قطعیت دارد.اما از  این رجال سیاسی که بی شک و بدون هیچ مشکلی از پس کنکور شورای نگهبان با رتبه های خوب قبولی برخواهند آمد ،کدام یک قدرت و توانایی رقابت با رییس جمهور را خواهد داشت .هر چند که هیچ خبری از آمدن یا نیامدن محمود احمدی نژاد رییس جمهور نیست اما حضور وی در انتخابات غریب به یقین است .اما حضور هر یک از رجال سیاسی در انتخابات  ریاست جمهوری دهم که دارای کارنامه درخشان کاری در سال های گذشته هستند ،می تواند رقابت را داغ ترو جذاب تر کند.خاتمی پرچم دار اصلاحات با کارنامه درخشان اقصادی در طی هشت سال حکومت (هر چند با کمی ارفاق)،میر حسین موسوی با کارنامه ای که هیچگاه از اذهان ملت در دوران جنگ تحمیلی پاک نخواهد شد ،باقر قالیباف ،شهردار موفق تهران و فرمانده مدیر نیروی انتظامی ،کروبی یار صدیق امام ،ولایتی وزیر خارجه ای هوشیار و طبیبی حاذق ،محسن رضایی فرمانده ای شجاع ،حسن روحانی نماینده ای شجاع در مجلس و مذاکره کننده ای لایق و سایرین که اگر بیایند کوله باری از لیاقت و تجربه راهمراه دارند .اما چه کسی سکان دار دولت دهم خواهد بود در شرایطی که اوضاع اقتصادی دنیا رو به وخامت است و پیش بینی های همگان از سختی های پیش روی دولت دهم است .باید منتظر بود تا زمان انتخابات دوره دهم 

راز و نیاز شبانه


پاسی از شب گذشته و من ساعت هاست نشسته ام و حتی پلک هم نزده ایم .چرایش را نپرس نمی دانم.این روز ها نا خواسته فرصت زیاد دارم .فرصتی که بی شک باید برای برآورد خویش به بهترین نحو ممکن از ان استفاده کنم .گذشته های دور را سبک و سنگین کنم ،حال را بسنجم و آینده را تخمین بزنم. بی شک از هر فرصتی باید برای فکر کردن استفاده کرد ،اگر اتوبوس ،قطار و یا تاکسی سوار میشوید به جای نگاه کردن به دیگران خودتان را ،کردارتان و رفتارتان را را ببینید.اگر قرار است بر کسی بخندید بر خود بخندید و اگر قرار است گریه کنید بر خود گریه کنید که گاهی همانند کبک سری در برف داریم، به دور از دنیای واقعی واقعی اطرافمان .ببینید کیستید ،چیستید ؟کجایید و به کجا می روید.خدایا یاری ام کنم برای شناخت خود که کسی که خود را شناخت تو را نیز خواهد شناخت ،امین با رب العالمین 

Thursday 13 November 2008

دوست من ،ممنونم


سعی کردن برای عکس زیر نویس بزنم اما چیزی به فکرم نرسید ،فقط می گم ممنونم 
دوست خوب نعمتی است بی شک گران بار از سوی حق.خیلی ها به اسم و به ظاهر دوستند اما به باطن از هر دشمن وهر جاسوس و هر مزدوری بدترند که در این مجال کوتاه از بدی های دلم نیست که سخن بگویم که همیشه اعتقاد داشته و دارم که همه خوبند تا عکسش ثابت شود و آن زمانی است که دوست به آشنا تبدیل می شود .خدا را شاکرم که هیچ زمانی نه کسی را حذف کردم و خواسته ام حذف شوم هر چند که گاهی بدی هایم منجر به حذفم از یک دوستی خوب و شیرین شده است .بگذریم خواستم که در فرصتی کوتاه از دوستی که  همیشه بوده قدر شناسی کنم کسی که  همیشه گفته ام که از دوران جوانی ،سال های دور در تغییر درست مسیر زندگی همراهم بوده.بعد از مدت ها از هم صحبتیش لذت بردم و خدا را به خاطر داشتنش شکر کردم .دوستی که برایم یک مشاور امین بود و هست .دوست من از راهنمایی های همیشگی ات ممنونم از سال های دور تا امروز.قدر شناسی در دوستی یکی از راه های ثبات دوستی هاست باور کنید.ما آدم ها گاهی از تشکر کردن می ترسیم .نترسید از بودن ها لذت ببرید از والدین خود همین حالا تشکر کنید ،از خواهر،برادر ،دوست ،آشنا ،راننده تاکسی،نانوا ،بابای محل از همه تشکر کنید حتی اگر جواب نشنیدید.بگویید خدایا شکرت و ممنونم .از شما هم که با منید و هر از گاهی سری به دست نوشته هایم می زنید ممنونم .شکر نعمت نعمتت افزون کند ،حتی در دوستی 

عاقبت ملاقات های اینترنتی

این هم همین جوری

Tuesday 11 November 2008

زندگی همین است


استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟  

شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم 

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا' کارتان به بیمارستان خواهد کشید

و همه شاگردان خندیدند .

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا' مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .

هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید  ..........زندگی کن....

زندگی همین است 

ممنون از ثابت عزیز

حس نقد پذیری

مراسم چهره های ماندگار را دیدم، کاربسیار پسندیده ای است که توسط سازمان صدا و سیما هفت سالی است که برای ماندگاری بزرگان علمی کشور پیگیرانه انجام میشود.شاید خیلی ها از سخنرانی هایی که انجام می شود خوششان نیاید اما همیشه اینگونه سخنان حرف های بسیاری دارد.سخنرانی رییس سازمان، حاوی نکات بسیار زیبایی بود که بی پروا بیان کرد و صد البته که از بی پروایی خود در آخر پوزش خواست اما بی شک مطلب را به خوبی ارائه داد و آن هم نقد پذیری و تحمل سخن مخالف است ،چیزی که به عقیده خیلی ها در این روز ها حکم کیمیا است .حس نقد پذیری!!!اما شعری که نیما دهقانی شاعری طنز پرداز و خوش ذوق و جوان در پویش دعوت از خاتمی خواند واقعا مثال روشنی از حس نقادی و نقد پذیری است .هر چند که نمیشناسمش اما شعرش حرف های زیادی دارد .اگر حوصله کردید تا انتها بخوانید.
سلام آقا محمد با ارادت و عرض احترام از روی عادت
به رسم خوب ایام رفاقت نوشتم نامه تا گیرم سراغت
نوشتم نامه ای با عشق و امید اگر خطم بده لطفاً ببخشید
گمانم برده ای مارا ز یادت؟ منم ... «کبلا مرادو» از ولایت
چه ایام خوشی با هم سپردیم چه بحث و گفتمان‌هایی که کردیم
حدوداً دوم خرداد بودا ... دل مردم ز غم آزاد بودا
مث برق و مث توفان گذشت‌ها ... به یادت هست که؟ هفتاد و هشت‌ها
کجایی مشتی؟ اینجا جات خالی‌ست بدون تو تو ده صلح و صفا نیست
به این شدت که نه ... اما خدایی محمد خاتمی! ... جداً کجایی؟
تو یاهو وقتی آن هستم که نیستی کلوب و سیصدوشصتم که نیستی
نه اخبار و نه بیست و سی میایی هنوز چپ می‌زنی؟ یا با اونایی؟
دل مردم براتان تنگه تنگه ... «حتی خاطرات تلختم واسه ما ... خیلی قشنگه!»
(زیادی شد اگر این مصرع فوق ولیکن شد پر از احساس و از ذوق! (با تشکر از گروه سون)
همه اینجا سلامی می‌رسانند اگرچه اکثراً چندی‌ست خوابند
ولی شکر خدا این کدخدائه می‌گن قلبش طلاس ... دستش شفائه ...
اصن دست روی هر چی که می‌ذاره طلا می‌شه ... سه سوت! ردخور نداره
خدا مرگم بده ...كافر شدم باز چرا این‌گونه شد این نامه آغاز؟
به قول شاعر رند نظرباز(؟!) بدون نام او کی نامه شد باز؟
«به نام حضرت باری تعالی»
( بدین صورت شروع شد نامه ... حالا!)
محمد خاتمی ... حالت چطوره؟ بگو دانم که احوالت چطوره؟
هنوز کیفیت به کوکه ... شاده جونت؟ هنوز سبزه سرت؟ سرخه زبونت؟
دماغت چاقه؟ اوضات خوبه سید؟ هنوز جنس عبات مرغوبه سید؟
هنوز هم بی‌جهت می‌خندی یا نه؟ به نافت گفتمان می‌بندی یا نه؟
(در صورت حذف بیت زیر جایگزین شود لطفاً)
هنوز دل به همه می‌بندی یا نه؟ به ریش جامعه می‌خندی یا نه؟
هنوزم طالب اصلاح هستی؟ به قول کدخدا ... گمراه هستی؟
اگر از حال ماها هم بخواهی سلامت ... شادمانی ... روبه راهی
تمام مردم ده خوب خوبند زنان مثل قدیم ... در رفت و روبند
و مردان مثل سابق گرم کارند نه معتادند و نه دیگر خمارند
جوونای ده پایین و بالا ... همه دنبال تحصیلن به مولا!
نه ماهواره نه علافی ... نه هیزی ... نه کوکائین ... نه شیشه ... نه مریضی
از اون روزی که رفتی از ده ما از این رو شد به اون رو کل اوضا(ع)
خلاصه از جلو ... پایین و بالا به ما خوب می‌رسن ... الحمدللا
كريم اوقلي که گاوش شیر می‌داد! همون که سهم آب و دیر می‌داد
درست شد وام تعمیرات خونه‌اش ... جواد هم زن گرفته نوش جونش!
خودت دیدی که ده چی بود ... چی شد زن اوستا غلام هم ساکشنی شد!
می‌گن جراحی کرد هفتاد و نه بار ... حالا باید ببینيش ... روم به دیوار!
پس از یک دوره فعل و انفعالات ... هزار الله اکبر ... از کمالات!
همه خوشحال و شاديم و غمي نيست دگر بحث حضور خاتمي چيست؟
تمام گاوها ... گوساله‌ها خوب عموها ... عمه‌ها و خاله‌ها خوب
مراتع سبز ... شالی‌ها به سامان هوا عالی ... بهاری ... ناز ... مامان!
می‌گم راستی رضاتون چونه؟ سید؟ هنوزم درسشو می‌خونه سید؟
می‌خواست دکتر بشه از اون قدیما؟ تهش شد یا که زایید زیر درسا؟
نوشتی توی آن دستخط پیشی می‌خواد دکتر شه ... می‌گفتی: «نمی‌شی!»
یه دانشگاه زده آکسفورد اینجا که مدرک می‌ده مفتی ... ده تا ده تا!
به زیرک‌ها ... به دانشجوی باهوش ... مگه کردان نیومد؟ خوب اونم روش!
رفیقت بود که یک ذره تپل بود ... مشاور بود اگرچه، عقل کل بود!
دماغش چاقه؟ فوله گیگا بایتش؟ هنوز چیز می‌نویسه توی سایتش؟
فرامرز بچه مش اصغرآقا براش کامنت می‌ذاره ... روزی صدتا
آخه پهنای باند ما زیاده ... یه جورایی سر شیرش گشاده
خدا قوت بگو به این رئیسا ... چه حالی داد به این وب‌لاگ نویسا ...
پروکسی و مروکسی ما نداریم صدا داریم ولی سیما نداریم!
همه چی اینورا آزاد و مفته اینو بی‌بی توی اخبار شنفته
رسیور این طرف‌ها هم حلاله عرب ست این وری ... سمت شماله!
می‌گن ارزونی بی‌سابقه است این انیشتینه؟ خدایا! نابغه است این؟
اصن دنیا به یک هو زیر و رو شد شنیدی بوش چطور بی‌آبرو شد؟
شنیدی چیزی از طرحای تازه؟ (قلندر خوابه و شب هم درازه؟)
جلو قاچاق خشخاشو گرفتن شنیدی کل اوباشو گرفتن؟
خدا خیرش بده ما که رضاییم نباشه، دسته جمعی کله پاییم
ز وضع قوت گر خواهی بدانی پریم تا خرخره از شادمانی
اگر یک دو نفر هم شکوه دارند از آن مزدورهای جیره خوارند
ملالی نیست اینجا طبق آمار به جز دوری تو آن هم نه بسیار ...
برنج و نان و گندم هست کافی می‌گم راستی توهم با قالیبافی؟!
ببینم توی دوری از ریاست ... خبرهایی شنیدی از سیاست؟
شنیدی گنجی و آزاد کردن؟ به شدت مردم و ارشاد کردن؟
شنیدی توی دانشگاه زنجان ... شنیدی چیزی از الهام و کردان؟
شنیدی برج میلاد و فروختن؟ شنیدی می‌شه چند تایی گرفت زن؟
خلاصه وضع ما که بی‌مثال است گرانی؟ چی؟ تورم؟ نه ... محال است
«برنج آنجا کیلویی خون باباست؟» برو سید، اینم از اون جواباست
برنج اینجا نهایت صد تومان است مرامی، بهترین جای جهان است
خیار و سیب‌زمینی مفت مفت است همان‌طوری که در آمار گفته است ...
تورم یک دو در صد «رشد» کرده ... گرانی سوی مردم «پشت» کرده ...
تساهل معنی تازه گرفته ... نمونه‌اش قافیه در مصرع فوق!!
تمام شد جیره کاغذ ولیکن حکایت همچنان باقی‌ست
عمراً خلاصه می‌کنم ای خاتمی جان ببین من چه خوشم: «آخ جانمی جان!!»
همه خوشحال و شادیم و غمی نیست نیازی به حضور خاتمی نیست
به جان تو خوشیم بسیار سید! حالا می‌خوای بیای چی کار سید؟
برو هر جا که حال کردی سفر کن اصولاً فکر ده از سر به در کن ...
برو ایتالیا ... قسطنطنیه ولایت را دودر کن کی به کیه؟
فقط رفتی اگر از این بیابان سلامم را رسان لطفاً به باران ...
در آخر این تو و این وضع ایران ...
حالا می‌خوای بیا ... می‌خوای بپیچان!
توضیح: به علت طولانی بودن مطلب از عکس فاکتور گرفتم.شرمنده

Sunday 9 November 2008

چرند و پرند


می دانم این روز ها کمی در نوشتن تنبل شده ام ،دست نوشته های روز انه ام ،به یک روز در میان نوشت تبدیل شده است. شاید ذهن آشفته و نقشه های در صف که عملی نشده ،بر آشفتگی هایم بی تاثیر نبوده.نمیدانم گاهی می گویم به کسی چه که من در هوای بارانی دلم غرقم ،اما می گویم اینجا مال من است ،جایی است که می توانم فریاد بزنم تا برای رهایی از خویش بنویسم ،گاهی حتی چرند و پرند هم کارساز است .نوشتن گاهی تنها سلاح با صلاح است ،برای نوشتن باید رها شد ،باید دچار توهمات فانتزی شد ،که از هر آرام بخشی آرام بخش تر است ،از آمیلودوپین و هر چه با پین و غیر پین است کار ساز تر است .اما بعضی درد ها نیازمند درمان نیستند اگر اسمشان را درد بگزاریم که درد نیستند ،نیازمند زمانند .زمانی برای عبور از جاده ای پر از مه ،شاید دود است ،چشم هایم می سوزد.زمان، تنها شاه کلید این داستان بی عالیجناب است .همشه روز های خوش دوباره خواهد آمد،روز هایی که دوباره می خندم.روز های سخت درسی است برای روز های خوشی.برای اینکه بدانی که همیشه روز های بد ،سخت و پر درد در کمین است،مواظب باش و تو هم مواظب باش ،حتی وقتی که خوابی ،خیلی ها بیدارند

Friday 7 November 2008

گل بود به سبزه نیز....... بله


دلم سوخت نه برای خودم ،دلم برای یک سری آدم احمقی سوخت که بازیچه اند ،کاش می گفتم کسانی هستند که از قشر تحصیل کرده و مرفه جامعه نیستند ،که هستند .خدای من اعتیاد سابق بر این مال بد بخت بیچاره هایی بود که از نداری معتاد تلخکی میشدند، اما امروز از بی دردی ،هر کثافتی را به خورد خود میدهند و توهم را نوعی کلاس اجتماعی تصور می کنند.این ها چیز هایی نیست که ارزان باشد و در دسترس همگان ،خدایا چه بر سر نسل جوان ما آوردی ،انها نفهم بودند تو چرا بیشتر در کاسه های خالی از فهمشان گذاشتی؟گل بود به سبزه نیز .....بله،هرویین و کوک و کراک کم بود به سبزه نیز آراسته شد .برنز و نخ را هم به دانسته های خود اضافه کنید که خدای نکرده از جماعت عقب نمانید تا انگ بچه ننگی و لوسی و سوسولی بهتان نخورد .نمی دانید چیست ؟"برنز و نخ دو ماده ای هستند که اخیرا وارد ایران شده اند و با ساختمانی ناشناخته به طور مستقیم به مغز و اعصاب اثر می گذارند. برنز را روی یخ می گذارند و تبخیر می شود و سپس آن را استشمام می کنند و نخ نیز باید روی خراشیدگیهای بدن قرار گیرد که در این صورت عمقی به عرض یک الی 2 سانتی متر و طول 6 الی 7 سانتی متر در بدن ایجاد می کند" .هوشیار باشید ،به خاطر خودتان ،فرزندانتان ،منتظر نمانید و همه چیز را تقصیر دولت و سیاست نیاندازید.اگر ما خانواده ای منسجم بسازیم هیچ نخ وکوفت و زهر ماری در آن نفوذ نخواهد کرد.می دانم کمی احساسی نوشتم اما شاید کسی بیدار شود.شاید

Thursday 6 November 2008

هوای به شدت خاکستری


گاهی می خواهم ننویسم ،مثل دیروز ،دیدی ننوشتم؟می خواهم از نوشته هایم فرار کنم ،اما دلم رضا نیست.امروز پدر می گفت ،بخند. گفتم امروز حال و روز خوشی ندارم ،پرسیدند چرا؟بی دلیل نگاهش می کردم .دلم می خواست خود را در خیالم دفن می کردم.امروز چقدر هوا بارانی بود.سرد،خشک به رنگ خاکستری.حتی هوا خوری یک روز سرد پاییزی، آرام ترم نکرد.امدم ،نشستم و باز به هوای دوستان چرخی زدم ،برای دوستی چیزی نوشتم ،بی اسم ،بی رسم نمی دانم چرا ؟نپرس.شاید هوای این روز های فکرم خاکستری تر از هوای پاییز است.شاید فکرم هم از سفر های ذهنی ام خسته شده باشد .شاید برای رهایی باید از نو ،از اول ،از نمی دانم کجا شروع کرد.می دانم کمی پریشان حال می نویسم اما حالم خوب است ،خواستی باور کن خواستی باور نکن، که اگرمن بودم هیچ چیز را باور نمی کردم .نه خودم را نه تو را و نه این فضای پیچ وا پیچ زندگی را .فقط یک چیز را باور کن و آن هم زیبایی است که زندگی زیباست هرچقدر هم سخت باشد و پر درد .هرچیز حکمتی دارد باور کن حتی رفتن.....باور کن، این را باور کن

Tuesday 4 November 2008

دو انتخاب

کدام یک آینده آمریکا را در دست خواهد گرفت؟
خیلی ها مثل من،اخبار امروز مجلس را از دقایق آغازین استیضاح دنبال کردند.این همزمانی با انتخابات آمریکا ،نه از جهت زمانی و موضوعی بلکه تاریخی قابل اهمیت بود.در ایران با رفتن وزیر کشور و ثبت تاریخی این واقعه در تاریخ سی ساله اخیرایران ،بار دیگر بر همگان ثابت شد که دروغگویی و عدم صداقت بر هیچ کس قابل تحمل نیست ،چه همصدا و چه مخالف.در هر حال شاید این درس خوبی برای همگان باشد که دروغ و خیانت در صداقت غیر قابل بخشش است . اما اتفاق دوم که نه تنها در تاریخ آمریکا،بلکه در تاریخ جهان قابل توجه است رقابت بین نامزد دموکرات ها و جمهوری خواهان بود. انتخاب باراک اوباما می تواند نام وی را به عنوان اولین رییس جمهور سیاه آمریکا ثبت کند ،ارزویی که سال ها سینما گران هالیوود آن را به تصویر می کشیدند اما هیچ وقت وقوع این امر را پیش بینی نمی کردند.در هر حال دنیا شاهد تحولات گسترده ای خواهد بود و امیدوارم که این تحولات به نفع کشور ما باشد.الله و اعلم
پی نوشت: خوب مبارک است 44امین رییس دولت آمریکا هم مستر اوباما شدوآقای رییس جمهور،دکتر احمدی نژاد هم به آقای اوباما تبریک گفت (اینجا بخوانید) پس ما هم می گوییم مبارک است .البته که منظور مبارک، غلام شما نبود.

Monday 3 November 2008

هوایی به شدت دو نفره


هوایی به شدت دو نفره ،تهران هم بالاخره بارانی شد،شنیدم.چه هوایی بود،بوی خاک می داد. چقدر این فاصله ها سخت است میان من و تو که برای با هم بودن در یک هوای دو نفره ،هوایی که همه فرار می کنند بخاطر خیس نشدن و من و تو ،همانند بچه ها، مثل موش آب کشیده میشویم و بوی خاک را در ریه هایمان پر می کنیم .چه حس زیبایی است ،باور کن.اگر روزگار یارمان بود ،اگر خدا همراهمان، باید خاک بازی را دوباره یاد بگیریم ،باید کودکی را دوباره تجربه کنیم ،باید بال پرواز در آوریم ،باید پرواز کنیم ،من و تو ،ما و باید بدویم در زمانی که زود می گذرد،باید بدویم برای جبران روز هایی که بیهوده ،بی هم گذشت.یا رب !پاهایمان را قوتی بخش برای رسدین به گذشته در آینده که کم نیاوریم که نمی آوریم چون می دانیم که آینده متعلق به ماست ،به من ،به تو و به ما ،بی هیچ ترس و وحشت .باور کن

Sunday 2 November 2008

استخوان سوزی



در هر گوشه از این دنیای پهناور از شرقی ترین شرق تا غربی ترین غرب، از شمال تا جنوب ،عقاید و باور های مردمی اعم از خرافات و غیره و ذلک کم و بیش شباهت هایی با هم دارند.افروختن آتش در غالب فرهنگ ها و سنن از جایگاه ویژه ای برخوردار است.اولین شب ماه نوامبر در انگلستان مراسمی همراه با آتش بازی ،به طول تاریخ برگزار میشود با نام "استخوان سوزی"1با این اعتقاد که با برافروختن آتش ارواح شیطانی را از سرزمین و شهر خود دور می کردند.آتشی گرم در سرمای زود هنگام زمستان .به یاد آیین چهارشنبه سوری خودمان افتادم ،اما آتشش برای پریدن کمی بزرگ بود و الا به یاد چهارشنبه آخر سال از روی آن می پریدم .خدا را شکر که دورش را محصور کرده بودند و الا که بنده در آتشی جهنمی می سوختم.دل هایتان به گرمی همین آتش




1-BONFIRE

Saturday 1 November 2008

در لابه لای اخبار


خیلی وقت است که رنگ و بوی دست نوشته هایم کمی فانتزی شده است و از وقایع و اتفاقات دنیای پیرامونم کمتر نوشته ام .اخبار دنیا و تقریبا تمام رسانه های دنیا بر یک تیتر تمرکز کردند و آن هم انتخابات آمریکا ست که شاید تاریخ سیاسی ،اقتصادی دنیا در هشت سال آینده می تواند تحت تاثیر آن قرار گیرد.اما وقتی در بین اخبار داخلی جستجو می کنی می بینی که کمتر از ارزان شدن نفت خبری درج می شود،همانطوری که از گران شدنش اخبار کمی شنیده شد ،سرمایه ای که حساب ارزی را به قول عوام چرب و نرم کرد،اما دوران اوجش چند ماهی بیشتر نپایید و شاید آرزوی خیلی ها را که مشتاقانه جنگیدند تا فرم های اقتصادی شان را که شاید با واقیعت هم منطبق نبود،برای دریافت یارانه ها تحویل دهند،نقش بر آب کرد.هرچند که هنوز هم خیلی ها امید و آرزویی دارند،خدا آروزی همگان را محقق کند ،انشاالله.اما خبر های خانه ملت این روز ها از خواندنی ترین خبر های من شده است .آمد و رفت وزرا و تغییر مدیران هزینه بالایی دارد که نتایج آن در کشور به وضوح دیده میشود.تورم بالای اقتصادی یکی از نشانه های این تغییرات در بین مدیران اقتصادی است. اما روز های آینده خبر ها داغ تر خواهد بود.امیدوارم که نمایندگان مردم درست ترین تصمیم را بگیرند که بیش از این به نفع هیچ کس نیست ،نه مردم و نه نظام.هزینه هایش از جیب هر دو خرج خواهد شد