پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Friday 31 October 2008

همین جوری


کــــاش گـــــــــل بودی و از بــــــاغ می چــــیدمت

یـــــــــا که طلوع بودی و از پنجره می دیدمــــــــت

ای کاش چشمانت ضریحی داشت چون رنگین کمان

هر وقــــــــت بارام می گرفت از دور می بوسیدمت


م.حیدر زاده

Thursday 30 October 2008

دوران گذر

عکس تزیینی است
بعضی وقت ها موضوع برای نوشتن هست ولی حوصله و دل و دماغی نیست برای نوشتن ،گاهی هم دل و دماغ هست و تراوشات ذهنی، اما موضوعی برای نوشتن نیست .دلم نمی خواهد برای دلخوش کردن حس بودنم و هر روز نوشتنم هر چیزی را کپی کنم ،اینجا قرار است فقط من باشم ،خودِ من ،اگر قرار بود دیگران باشند ،میشد دست نوشته های دیگران نه من.حس غریبی داریم این روز ها ،با خودم در حال جنگم،جنگی بدون دشمن ،بدون خنجر ،بدون هیچ تاکتیک و استراتژی جنگی.اه خدای من ،چه غوغایی است درونم،کودک و بالغ درونم با هم در حال جر و بحثند.شاید کودک درونم هم بزرگ شده است ،قشنگ بحث می کند،لذت می برم،با خنده های شیرین کودکانه خوب می گوید که بزرگ شده است .شاید کمی مبهم شده ام می دانم اما دوران گذر است ،دورانی است که باید بدانم که باید از خیلی قید ها گذشت ،چقدر سخت بود ،باید صندوقچه خاک خورده ام را ورق می زدم ،ممنونم که مثل همیشه ،مثل سال های دور،تا صبح دم در کنارم بودی ،شاید نمی توانستم به تنهایی خود را ببینم که فکر می کردم می بینم.اما حال بهتر از همیشه می دانم که باید محکم بود ،محکم تر بود بخاطر تو ، به خاطر من و به خاطر ما....خانواده ما...چقدر شیرین است حس بودن ،خوشحالم ،از روز های دیگر بیشتر خوشحالم ،باور کن هر چند که هنوز مبهمم

Wednesday 29 October 2008

خداحافظت مسافر


حقیقت چقدر تلخ است ،گاهی باور حقایقی که داستان های زندگی را می سازد سخت است.هرگوشه از این خانه را نگاه می کنم ،برایم یادآور روز های شیرین با هم بودن است ،روز هایی که مثل خواب بود،مثل یک فیلم،گاهی تماشای بعضی فیلم ها آنقدر سریع است که آرزو می کردیم که هیچ وقت تیتراژ پایان نمی آمد،هیچ وقت .که چقدر زود همه چیز خاطره می شود.آه یادت هست ،فلان روز،این یادگار ی های آن روز هاست .کاش هیچ وقت زمان حرکت نمی کرد ،کاش هیچ بهاری رنگ پاییز نمی گرفت.کاش همه مسافران می ماندند.....قرآن ،کاسه آب ،دعای سفر ،والله و خیرا حافظ و و هو الرحمن الرحمین .....عمر سفر کوتاه و غم دوری سخت و این تنها امید است که مارا همراهی می کند ،امید و امیدو باز هم امید .وای اگر امید دوباره دیدن ها نبود.می دانم آن وقت باران هیشگی بود،همیشگی.مسافران ما هم رفتند و روز های خوش ،همه خاطره شد،خاطره ای از بودن ها،خندیدن ها،سفر ها و چقدر سخت بود لحظه خداحافظی و چقدر سخت است دیدن هر گوشه ای که بوی با هم بودن می دهد .عمر سفر کوتاه هست ،می دانم.

Tuesday 28 October 2008

از نگاه لحظه ها

فکر می کنم خود عکس حرف های زیادی برای گفتن داشته باشه

Monday 27 October 2008

این سیب است

به یاد سال های دور دبستان
مشق شب
این سیب است
این سینی است
در این سینی سیب است
امین سینی در دست دارد
بابا سیب بر می دارد
ایـ یـ ی

Sunday 26 October 2008

وقتی نیچه گریست


وقتی نیچه گریست را تمام کردم،هنوز با هضم بسیاری از تعابیرش دست بگریبانم .شب ها می خواندمش و تا پاسی از شب با زمزمه بارون همیشگی اینجا به پنجره خیره می شدم و در تفکراتم به نیچه ،دکتر برویر و فروید و همه شخصیت های قصه فکر می کردم.سال 1882 و آن همه تعابیری که هنوز هم خیلی ها از درکش عاجزند،عجیب بود .هنوز هم برایم عجییب است ،شاید باید فلسفه بیشتر بخوانم اما خوشحالم که توانستم این کتاب را بخوانم ، هرچند کوتاه بود اما درس های زیادی اموختم درس هایی از سال 1882 در سال 2008 شاید عجیب و تاریخ گذشته باشد اما به قول نیچه حرف های او سال ها بعد فهمیده خواهد شد.هر چند که دلم می خواست این داستان واقعی می بود اما حرف هایش واقعی بود.اگر فرصت دارید حتما آن را پیوسته بخوانید،پیوسته به این معنا که وقفه های چند روزه شما را از هدف داستان دور خواهد کرد .در هر حال شب خوش

مشخصات کتاب

وقتی نیچه گریست - نویسنده : اروین یالوم - مترجم: سپیده حبیب

Friday 24 October 2008

نامه ای به خدا


يک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسيدگی می کرد. متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود:


نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. درنامه اين طور نوشته شده بود: خدای عزيزم! بيوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چيز باز نشستگی می گذرد . ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولی بود که تا پايان ماه بايد خرج می کردم. يکشنبه هفته ديگر، عيد است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزی نمی توانم بخرم.. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو ای خدای مهربان تنها اميد من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلی تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و برای پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزی از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگری از آن پيرزن به اداره پست رسيدکه روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود: خدای عزيزم. چگونه می توانم از کاری که برايم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهيا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبی برايم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند


Thursday 23 October 2008

عشق ،وفا داری ،صداقت ،امتحان


جان از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با يک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن مي کرد.
"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"
بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبي مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!
او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!" طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید
ممنونم از دوست عزیزم "ب"که این ایمیل را از گروه ستاره ایرانی برایم فرستاد .حیفم آمد این داستان را خزانی نکنم هرچند که ممکن است تکراری باشد اما پر از حرف است .خوب فکر کنید

فیلنامه زندگی


براي فيلم نامه عشقت
به اين و ان قول نقش اول را مي دادي
اما اکنون....بدون قهرمان مانده اي
با عده اي سياهي لشکروبدل کار

این هم همین جوری
ممنون از دوست خوبم ب

Tuesday 21 October 2008

از نگاه لحظه ها


به یاد روز های سال پیش با عکسی از امسال

Monday 20 October 2008

می خواهم بنویسم


می خواستم کمی از خودم بنویسم و این روزهای خوشی که با والدینم سپری می کنم ،هر چند که این عقربه های ساعت لعنتی آنقدر بی رحمند که روز ها را نمی دانم چرا تند تند جلو می برند ،به قولی تا نگاه می کنی وقت رفتن است. می خواستم از هوای بارانی این روز ها بنویسم که دلش به پاکی ابر است و طاقتش به بزرگی آسمان.،می خواستم از مسافر کوچولویی بنویسم که این روز ها بار سفر میبندد.می خواستم از مسافری دیگر بنویسم که برای آمدن به این دنیا همه روز شماری میکنیم .می خواستم از ازدواج بنویسم که همه ما از خوشحالی قند در دل هامان آب شد. دلم می خواست از دوستی بنویسم که این روز ها دل سرد است و برای رفتن به اتاق عمل پر از تردید،برایش دعا کنید.دلم می خواست از آمدن زمستان و رفتن پاییز بنویسم،.دلم می خواست از شب یلدایی بنویسم که باید می نشستیم و جوجه هایش را می شمردیم .دلم می خواست از اقتصاد بنویسم که زخمش هنوزبر دلم خوب نشده است .دلم می خواست از آمدن ها و نیامدن ها بنویسم ،از خاتمی و موسوی ،کروبی بالاخره آمد ،چه محشر کبری ی بشود سال آینده.خدا می داند.دلم می خواست از ساختمان های ارزان قیمت ایرانی در تانزانیا،البته یکی نیست به من بگه به تو چه!!!در هر حال دلم می خواهد خیلی چیز ها بنویسم اما تا نگاه می کنی وقت رفتن است

Saturday 18 October 2008

تولد خزان


و امروز درست یک سال است که می نویسم .سال ها بود که نوشتن روزانه در دفتر خاطراتم بخشی از دل مشغولی های روزانه ام بود.اما درست یک سال پیش چنین روزی18امین روز از ماه اکتبر وبلاگ نویسی را دوباره آغاز کردم .کاری که سال ها پیش مقطعی آن را انجام دادم اما به دست فراموشی سپرده شد .اما امروز از روزی که دوباره در دنیای مجازی نوشتم ،یکسال می گذرد و خوشحالم حداقل روزی یک نوشته را پست کردم و امروز در آغاز دومین سال نوشتن خزان،چهارصد و یکمین مطلب خود را با عنوان تولد خزان می نویسم.شاید کاری سخت و عجیب بود و هست،هر روز نوشتن،همه چیز از چنین روزی آغاز شد در سال 2007،صد حیف که گاهی گوشه هایی از زندگی را نمی شود نوشت ،اما نوشتن برای رهایی از فشار هایی بود که باید از خود دور می کردم و خوشحالم که در این راه توانستم ،خود را به خود اثبات کنم.در هر حال از همه شمایی که هر روز با من بودید و با من خندید و گاهی با من گریستید،با من بودید تا اینجا ،ممنونم .امروز آغاز روز دیگری است از دفتر زندگی خزان،دومین سال خزان مبارک
ممنونم از برادر عزیزم بخاطر کیک قشنگش و حمایت های همیشگی اش

Friday 17 October 2008

خوشحالی

عکس تزئینی است
امشب خوشحالم ،خبر خوشی شنیدم.خبر وصلت عزیزترین عزیزم.خوشحالم و برایش از خداوند بهترین آرزو ها را دارم

Thursday 16 October 2008

من باور دارم

عکس تزیینی است
من باور دارم ... که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست. و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.
من باور دارم ... که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.
من باور دارم ... که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است. من باور دارم ... که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ... که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.
من باور دارم .... که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.
من باور دارم ... که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ... که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ... که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.
من باور دارم ... که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند.
من باور دارم .... که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ... که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم.
من باور دارم ... که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم .... که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم .... که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ... که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.
من باور دارم ... که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ... که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسيم تغيير يابد.
من باور دارم ... که گواهى‌نامه‌ها و تقديرنامه‌هايى که بر روى ديوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد. من باور دارم ... که کسانى که بيشتر از همه دوستشان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.
من باور دارم ... «شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.»

منبع: از گروه روزنه و ممنون از دوست نازنینم ب

سکوت

امروز
روزه
سکوت
می گیرم
شاید
قبول
افتد
خدایا
روزه ام
را
قبول
کن
آمین
یا
رب
العالمین

Tuesday 14 October 2008

به یاد باران تهران



امروز به پهنای آسمون بارون می آمد.مجبور بودم کیلومتر ها رانندگی کنم.باید به شهری دیگر می رفتم.موقع برگشتن بارون شدید تر شد .به یاد سال های پیش افتادم ،روز هایی که وقتی بارون می گرفت به پارک پرواز می رفتم ،ماشین رو پارک میکردم و به تهرانی نگاه می کردم که دلش پاکی می خواست .چقدر بوی خاک رو دوست داشتم،هنوز هم دل تنگش ام .دلم بوی خاک بارون می خواد.اگر بارون پاییزی اومد نفسی عمیق به اسم من بکشید و یادم کنید.امشب فرصت کم برای نوشتن است .دلم می خواهد فکر کنم به اتفاقاتی که شنیدم و باید فکر کنم و باز هم فکر کنم .شاید وقتی دیگرباز نوشتم. شب خوش

Monday 13 October 2008

قرعه کشی


دوستان زیادی از من خواسته بودند که زمان قرعه کشی گرین کارت رو به آنها خبر بدم .هر چند که تبلیغ برای هرکشور ثالثی احتمالا با قوانین منافات دارد اما چون باعث می شود مردم پول های الکی به شرکت های واسطه نپردازند،پس حکم فی سبیل الله دارد و جایز است . این قرعه کشی از 2 اکتبر تا 1 دسامبر خواهد بود برای قرعه کشی سال 2010 است .برای شرکت در این قرعه کشی که رایگان است فقط کافی است که عکس و مشخصات خود را در سایت مربوطه گذاشته و شانس خود را امتحان کنید.برای سال 2009 از ایران 1,689 نفر برنده این قرعه کشی شدند(اینجا ببینید) البته که شرکت هایی در ایران برای این کار مبالغی را دریافت می کنند اما اگر به اینترنت دسترسی دارید ،پول خود را خرج نکنید.اطلاعات غلط،عکس که مطابق استاندارد های اعلام شده نباشد،باعث حذف نام شما از قرعه کشی خواهد بود.در حال اگر شما هم برنده شدید ما را از دعای خیر خود بی نصیب نگذارید.تنها در خواست می کنم که از بنده حقیر سوالات تخصصی نفرمایید که از پاسخ گویی معذورم.

برای دیدن صفحه اصلی = اینجا را کلیک کنید

برای چک کردن عکس خود = اینجا را کلیک کنید

برای پر کردن فرم اصلی = اینجا را کلیک کنید

Sunday 12 October 2008

آیا باز قلیان می رود؟


شاید من و شما یادمان نیاید ،اما حتما از پدر و مادر هایمان شنیده ایم که وقتی مثلا خان عمو یا خان دایی به دیدن می رفتند، یکی از وسایل پذیرایی از آنها قلیان بود،البته که در بعضی شهر ها رسم بود و البته که هست که با منقل و تلخکی از مهمانان پذیرایی می کنند.بچه های کوچک خانه همیشه با دست های کوچک خود آتیش گردون را می چرخاندند تا ذغال گداخته تا کام مهمان تلخ نشود.خان عمو و خان دایی هم یک شاهی ،دوقرون ده شی به بچه کوچک خانه می داد و این قصه سال ها ادامه داشت و دارد.این از بحث تاریخی مسئله، اما خواندم (شما هم اینجا بخوانید) که باز پرونده جمع آوری قلیان به روی میز های وزرا و وکلا برگشته ،سوالم از دوستانی که قلیان را گاهی مجاز می کنند و گاهی ممنوع ،گاهی مهر فساد میزنند و گاهی بخاطرنگرانی ازسلامت مردم ان را از رستوران ها و قهوه خانه ها جمع می کنند،این است که آیا واقعا مشکل مملکت ما این است ؟اگر نشانه فساد است ،پس ما ایرانی ها نسل اندر نسل مفسد فی الرضیم،اعراب هم که دیگر هیچ، چرا که در کشور های عربی بدتر و بیشتر از ایرانی ها قلیان می کشند،اما اگر نگران سلامتی مردمیم ،که بی شک هم هستید و هستیم ،چرا که وقتی کسی نگران سلامتی خود نبود باید او را به زور وادار کرد،اما آیا ضرر قلیان و دود آن بیشتر است یا هزارو یک چیز دیگر شما بهتر از من می دانید،از امواج مایکرو ویو و آلودگی هوا و غیره.در هر حال شاید برای ما هیشه زور بهتر است مثلا زورکی درس خواندن،زورکی مشق نوشتن،کاش برای سیگار هم زوری بود،اما خوب درآمد سیگار نان و آب دار تر است.در هر حال صلاح مملکت خسروان دانند. شب خوش

تبلیغات


تبلیغات یکی از فاکتور های مهم در تجارت

Friday 10 October 2008

غربت هرجایی ِکه تنهاباشی



امشب دلم می خواد یک نوشته از یک دوست رو پست کنم که خیلی حرف ها توشه .خیلی فکر کردم به این حرفی که زده و حیفم اومد که این چند خط رو با خسیسی پیش خودم نگه دارم هرچند که شاید بدون اجازه او این رو اینجا گذاشتم اما اون بخشنده تر از این حرف ها است که بخواد اون هم خسیسی کنه..بارون گفت:"مهم نیست کجای این دنیای خاکی ایستادی،مهم نیست طلوع و غروب خورشید رو از کجای این دنیا می بینی،مهم نیست که بوی بارون تو رو کدوم نقطه از دنیا عاشق می کنه.....هر جا که همزبونی نداشته باشی،هر جا که طلوع و غروب رو تنها دیدی ،هر جا که زیر بارون تنها دیونه شدی ،انجا اسمش غربته،حالا هر جا که می خواد باشه ".بی شک تنهایی بزرگترین دردی ِکه خدا آفریده ،از هر سرطان و درد بی درمونی بدتر و کشنده تره .

Thursday 9 October 2008

آش رشته

این عکس اگر چه مربوط به ماه رمضون بود اما خوب رابطه بیشتری با هوس من داره.به به آش رشته اگر کسی از سید مهدی رد شد ،آشم نخوردین حداقل جای منو رو خالی کنید.اینم همین جوری

Wednesday 8 October 2008

چهارمینش مال ماست،میلاد بالاخره آمد


این روزها در گوشه و کنار شهر تغییراتی دیده می شود که در نوع خود در کشور شاید کم نظیر باشد .حداقل تغییراتی است که پس از رفتن کرباسچی ،مدت ها بود که در شهر تهران کمتر دیده شده بود.در هر حال محمد باقر قالیباف ،شهردار تهران توانست دوباره حیات را به جسم نیمه جان تهران باز گرداند.خاطرم هست که مدت ها قبل در یکی از مجلات محلی تهران نوشتم که قالیباف ،کرباسچی دیگری است.دیروز او توانست کاری را که کرباسچی کلنگش را به زمین بزند با افتخار به پایان برساند،برج میلاد.وی جزء مدیرانی است که به صورت بنیادی و ریشه ای در سازمان های تحت مدیریت خود تحول ایجاد می کند. تحولاتی که در نیروی انتظامی در مقطع فرماندهی وی باعث تغییر جایگاه پلیس در کشور شدو امروز در شهرداری تهران شاهد ان هستیم. وی بی شک جزءمدیرانی است که می داند مدیریت شهری در عرصه کلان ،یک علم است که دارای ریزه کاری های بسیاری است.افتتاح این سازه عظیم را که نمادی از تهران مدرن است نشانی از قدرت مدیریت مدیرانی نمونه است که کرباسچی بود که کاشت و قالیباف است که درو کرد.شاید باید افسوس خورد که چرا همه کشور از داشتن چنین مدیری بی بهره است ،به قولی همه چیز های خوب مال تهرانی هاست .شب خوش

Tuesday 7 October 2008

مرد های ایرانی مظلوم ترین موجودات عالم


هدف ازازدواج در نسل جدید کمی با نسل های قدیمی تر تفاوت پیدا کرده است.نسل های قدیمی تر مرد و زن دارای وظایفی تعریف شده و مشخص بودند که این روز ها کمتر شاهداجرای صحیح آنها هستیم .یکی از این موارد مسولیت آشپزی در خانه بودکه تا تاریخ بوده این وظیفه سنگین بر عهده خانم های خانه بوده ،(نکته:البته که بهترین آشپز های دنیا همگی مرد هستند).یک مطلبی را خواندم که جالب بود در مورد غذای آقایان بعد از ازدواج:به ترتیب روز های هفته.نمی دانم چرا این روز ها به صنایع غذایی گیر داده ام


شنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل با هم بریم ''فال قهوه روسی یخ زده'' بگیریم.میگن خیلی جالبه, همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر عسل گفته ''شوهرت واست یه انگشتر میخره'' خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یکشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم ''کلاسهای روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس ''ثبت نام کنیم هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره, تا برگردم دیر شده,سر راه یه چیزی بگیر بیار!

دوشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم شوی ''ظروف عتیقه''.میگن خیلی جالبه.ممکنه طول بکشه.سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!

سه شنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز من و عسل قراره با هم بریم برای لباس مامانم که میخواد برای عروسی خواهر عسل بدوزه دگمه بخریم.تو که میدونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند!ممکنه طول بکشه.سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

چهارشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل با هم بریم برای کلاس ''بدنسازی'' و ''آموزش ترومپت'' ثبت نام کنیم.همسایه عسل رفته میگه خیلی جالبه.ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله.سر راه یه چیزی بگیر بیار!

پنج شنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم خونه همسایه خاله عسل که تازه از کانادا اومده.میخوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم.من واقعاً از این زندگی ''خسته '' شدم!چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

جمعه:مرد:عزیزم امروز چی ناهار داریم؟زن:ببینم تو واقعاً ''خجالت'' نمیکشی؟یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟واقعاً نمیدونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت!نه واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!؟!


البته و صد البته که این داستان یکی از جمله موارد نادر است اما واقعا این توقع بزرگی است که مرد بیچاره فقط یک روز به همراه همسرش غذای بیرون نخورد و طعم خوش زندگی مشترک را بچشد؟.حتما از نگاه خانم ها توقع بزرگی است .امیدوارم که این مطلب جنگ جنسیتی را بوجود نیاورد.شب خوش
منبع :نا معلوم.ممنونم از خواهر عزیزم برای ارسال این مطلب

Monday 6 October 2008

منوی غذا 1270


لطفا مقایسه نکنید ،گذشته ها گذشته

Sunday 5 October 2008

زندگی قمار است شاید هم یک هندوانه


زندگی گاهی وقت های خیلی عجیب و غریب میشود.گاهی باید از چیز ها و آدم هایی که دوستشون دارید چشم بپوشید و بگذرید و گاهی هم تو چشم پوشیده میشوی.شاید ما آدم ها موجودات عجیبی باشیم.بعضی ها حریصیم،برای همه چیز،حتی دوست داشتن و حتی دوست داشته شدن.نمی دونم باید برای رسیدن به عشق واقعی صبر کرد و یا کمی منطقی تر به دنیای اطراف نگاه کرد؟ بعضی ها قانع اند و به داشته های خود اکتفا می کنند ،حتی در دوست داشتن،بعضی ها به دنبال ایده آلند.چه باید کرد؟باید ایده آل گرا بود ،یا قانع؟البته که به نظر من نمی شود از خیلی نکات چشم پوشی کرد.بعضی ها موج های مخالف همند و نمی توانند در کنار هم به آرامش برسند.دقیقا زندگی و هدف از زندگی شاید رسیدن به آرامش باشد.آرامشی که این روز ها کمتر شاهد یم. باهم بودن ها بوی آرامش نمی دهد ،بوی تند دورویی می دهد،فرقی نمی کنه چه مرد چه زن.اما چاره چیست؟با اولین کلمه عاشقانه وارد زندگی شد که بی رحم است یا منتظر ماند.بعضی ها آغاز حرکت برای رسیدن به آرامش را سنین پایین می دانند.فکر می کنم درست باشد.هرچه سن بالاتر می رود توقعات ما هم بالاتر می رود و به راحتی تسلیم شاید سرنوشت هم نوشیم .اما زندگی یک قمار است یا انسان می برد یا می بازد.اما دادگاه های خانواده این روز ها خیلی شلوغ تر شده است فکر می کنم همه بازنده اند.خدا داند شب خوش

Saturday 4 October 2008

شهرداری تهران


شهرداری تهران سال های سال است که به یکی از کانون های خبر سازی تبدیل شده است .اهمیت این ارگان زمانی مشخص شد که کرباسچی را با دادگاه های سریالی ،که نمایشش از سیما تبدیل به پر بیننده ترین برنامه اواخر دهه هفتاد شده بود،از مسند کار برداشتند.آن زمان شهرداری تهران همانند یک وزارت خانه مهم و حیاتی بود و صد البته که هست و سکوی پرتابی برای ریاست جمهوری است ،البته گویا!!!امروز دو خبر از شهرداری و شهردار های گذشته و حال جلب نظرم کرد.یکی از استاد مجیدی و انتقادش از کرباسچی بود و دیگری فروش برج میلاد که البته تکذیب شد. با همه احترامی که استاد مجیدی برای من و همه ایرانیان دارد باید کلامش را در مورد کرباسچی مورد انتقاد قرار دهم.وی گفت : "من هرگز «کرباسچي» را نخواهم بخشيد. او بلايي به سر تهران آورده که هويت آن را نابود کرده است. من به ترافيک و درختکاري و تابلوهاي زيبا کاري ندارم. به نظرم هويت ما بالاتر از همه اينهاست. ما قشنگ‌ترين و زيباترين مناطق شهرمان را که به لحاظ هويتي براي همه ما نوستالژي داشت، بازارها، خانه‌ها را خراب کرديم که يک خيابان از وسطش بگذرد. فضاهاي قديمي را خراب و به خانه‌هاي آپارتماني تبديل کردند که مصيبت‌هاي اجتماعي به بار آورد."اینجا بخوانید. استاد عزیز شاید کرباسچی با طرح هایی که در شهر اجرا کرد بعضی از محلات تهران را که منشاء خیلی حرف ها و حدیث ها بودند ،به زیر اتوبان و آپارتمان های سر به فلک کشیده برد(شاید منظورتان نواب است)،اما برای هر پیشرفت و ماندگاری نیازمند تخریب و نو سازی هستیم ،مگر مرحوم حاتمی برای ساخت فیلم های زیبا و ماندگارش(همانند فیلم کمال الملک در کاخ گلستان) کم به میراث و کاخ های قدیمی صدمه زد،اما آنها را در کادر دوربینش جاودانه کرد،اگر کاخ ها نمانند،فیلم حاتمی تا ابد می ماند.اگر شما کرباسچی را نمی بخشید ،هزاران هزار مردمی که در مسیر هایی که او طرح داد و ساخت در حال حرکتند او را امرزیده اند،اگر کرباسچی نماند ،یادش همیشه ماندگار است .در هر حال خبر فروش برج میلاد هم دروغی بود که باید برای سیزده نوروز می آمد اما شاید خبرش در ترافیک تهران بود.یاد داستان کج بودن برج میلاد افتادم که خبر گزاری های عربی چه جنجال هایی کردند.نمی دانم این برج چهارصد متری چه خاری به چشم اعراب است.آن ها که برج هایشان بلند تر از ماست؟شما می دانید؟

Friday 3 October 2008

فیتیله فردا تعطیله؟


سال تحصیلی امسال با تعطیلات فراوانی شروع شد که شاید برای خیلی ها مایه خوشحالی و خوشبختی بود.خیلی ها به سفر رفتند و خیلی ها هم در ترافیک جاده های کشور گرفتار شدند.اما تعطیلات این چنینی در آغازین روز های سال تحصیلی چه عواقب بلند مدتی را خواهد داشت؟ بار ها از تعطیلات و بین التعطیلین مطلب نوشته ام و شما هم زیاد خوانده اید .اما این تعطیلات عواقبی را همراه دارد و کسی به فکر آن نیست.شاید هزینه یک روز تعطیل برای کشور و دولت میلیارد ها تومان باشد اما عجیب اینجاست که کسی به این مبالغ توجه نکرده و نمی کند.مبالغی که نه تنها بر گردن دولت تحمیل می شود بلکه انعکاس ان بر روی دیگر موارد همچون مصرف بنزین ،افزایش مرگ و میر جاده ای بر اثر تصادفات،ترافیک،افزایش ساعات کاری کارکنان دولت در بخش های اجرایی همچون پلیس راه و راهداری ها ، و غیره خواهد بود.اما تعطیلات و بین التعطیلین تبدیل به فرهنگی شده است که عواقب خطر ناکی در دراز مدت برای کشورخواهد داشت.حالا ببینم تعطیلی بعدی کی هست بریم شمال؟

Thursday 2 October 2008

کمی هم سکوت لازم است،البته گاهی


امروز از اون روز هایی که هر چی فکرم رو جم و جور کردم مطلبی به ذهنم نیومد که بنویسم ؛نه از دلتنگی هام و نه از سیاست و اقتصاد باز و بسته و باقی.نه اینکه مطلب و موضوع نیست که هست ،خیلی هم موضوع زیاد ، الهی شکر،شایداز حیث زیادی لوس شده باشد الله و اعلم، از دلایل گرانی تخم مرغ بگیر که به خاطر ارزانــــــــی مرغ است !!!! تا اعتراف به ازران شدن قیمت ها توسط وزیر و قبول مدرک جعلی و اداره دنیا و باقی ،اما شاید من هم امروز را به احترام تعطیلات عید فطر!!!!چیزی نگویم و برای دوستانی که به شمال و جنوب و دوبی و تایلند و مالزی رفتند ،آرزوی سفری خوش کنم و بگویم که خوش باشید و خوش باشید و خوش باشید. شب هم خوش