امروز به پهنای آسمون بارون می آمد.مجبور بودم کیلومتر ها رانندگی کنم.باید به شهری دیگر می رفتم.موقع برگشتن بارون شدید تر شد .به یاد سال های پیش افتادم ،روز هایی که وقتی بارون می گرفت به پارک پرواز می رفتم ،ماشین رو پارک میکردم و به تهرانی نگاه می کردم که دلش پاکی می خواست .چقدر بوی خاک رو دوست داشتم،هنوز هم دل تنگش ام .دلم بوی خاک بارون می خواد.اگر بارون پاییزی اومد نفسی عمیق به اسم من بکشید و یادم کنید.امشب فرصت کم برای نوشتن است .دلم می خواهد فکر کنم به اتفاقاتی که شنیدم و باید فکر کنم و باز هم فکر کنم .شاید وقتی دیگرباز نوشتم. شب خوش
No comments:
Post a Comment