پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Wednesday 30 April 2008

از عجایب خلقت


شاید اگر بچه هشت ماه ای را در حال کتاب خواندن ببینید در حالی که با شما حرف میزند ،اگر شکه نشوید حتما متعجب نگاهش می کنید.و اگر زمانی که وارد دانشگاه میشوید با همکلاسیی روبرو شوید که 11 سال بیشتر نداردو از همه بالاتر دختری 19 ساله را به عنوان استاد دانشگاه ببینید حتما او را تحسین می کنید.کتاب رکورد گینس نام او را به عنوان جوان ترین استاد دانشگاه ثبت کرده است رکوردی که بعد از سیصد سال شکسته شد.این کار باور نکردنی متعلق به دختر است که عددی برای ضریب هوشیش تعریف نمی شود .دختری ایرانی- آمریکایی متولد شهر نیویورک؛عالیه صبور استاد تمام وقت یکی از دانشگاه های امریکا.اطلاعات بیشتر را حتما در مراجعه به سایت ایشون ببینید.واقعا این یک نمونه از هوش و استعداد ایرانی است که می بایستی برای ایران و ابادانی ایران می بود.از این گونه جوان ها هر شب فرودگاه امام خمینی شاهد پرواز انهاست که میروند تا هر جا که دلشان می خواهد زندگی کنند.اما کاش دلشان می خواست ایران زندگی کنند اما........شب خوش

Tuesday 29 April 2008

خاطرات پروازی


ده اردیبهشت روز ملی خلیج فارس مبارک باد
در شماره های پیش در مورد اتفاق شب سفر اخیرم در فرودگاه امام خمینی به صورت تیتر وار نوشتم.روز هفده فرودین با هزارو یک غم از پایان سفر و دوری دوباره از عزیزانم ،دلخوش از انجام و دریافت کارت پرواز به صورت اینترنتی ساعت 12.15 به سمت فرودگاه حرکت کردم.ساعت 1.15 بامداد با خیالی اسوده به سمت کانتر های هواپیمایی ایر فرانس رفتم که با کانتر های خالی روبرو شدم.به خیال اینکه هنوز مسافر گیری انجام نشده به سمت بانک رفتم و عوارض خروجی دادم.بد نیست حالا که صحبت از عوارض شد کمی به ماهیت ان ایراد بگیرم که اصولا لفظ این عمل به چه معنا است.در کجای دنیا لااقل اروپا و امریکا قانون عوارض خروجی هست.بابا من دلم خوشه ها .البته خدا پدرشان را بیامرزد که حداقل آن را تک نرخی کردند.خلاصه دوبار برگشتم به سمت کانتر دیدم نخیر مثل اینکه جا تر است و بچه نیست.چراغ ها کلا خاموش شد.در این لحظه بود که دیدم نه مثل اینکه خراب کردم.از مسئولی خواب الود پرسدیم که گفت همه رفتند پای پرواز و جا موندی داداش .برق سه فاز از گوش هام پرید.خلاصه گفتند برو دفتر پایین.من هم به دو همانند قهرمان های دوی استقامت دویدم.دویدم و دویدم تا به دفتر رسیدم یکدونه خاتونو دیدم .بله گفتند که شب خوش جا موندی برو فردا بیا.انگار نونوایی است .خلاصه برگ برنده را رو کردم که همان ورقه اینترنتی بودکه باعث شد تقریبا همگی از پشت میز ها بلند شدند.حالا چراشو نمی دنم.شاید چون اسمم جز لیست بود.در هرحال گفتند با چمدون برو پای پرواز.من هم به دو با گذشتن از صف های طولانی کنترل وارد سالن شدم و رسیدم به کنترل گذرنامه.حالا صف ماشالله مثل بربری فروشی.منم رفتم تو صف دیپلمات ها که جناب سروان دستم به دامنت البته درستش شلوارت بود که همین جا اصلاح می کنم.گفت برو پیش افسر نگهبان بدون کارت پرواز لا ممکن.اها یادم رفت که داغ یک خداحافظی به دلم ماند چون هیچ فرصتی برای خداحافظی با عزیزانم نیافتم.به هر حال افسر خوش اخلاق نگهبان بعد از کلی مشاجر با مسافر جلویی مشکل من رو پرسید و سر فرصت به سمت تلفن رفت که نماینده شرکت ایر فرانس را صدا کنند.پنج دقیقه ای گذشت.دیدم نخیر گفتم جناب سروان چی شد که دیدم داره میره که عصبانی بشه گفتم نه شما درست می گین .از شانس یکی از مسئول های شرکت رو دیدم و صداش کردم.امد و توضیح را دوباره از سر براش دادم.گفت نمی شه.پرواز رو از دست دادی.خلاصه با تماس با دفتر فهمید که نه من پرواز را دارم .خلاصه با چمدان و کوله و لپ تاپ به دست رسیدم به کنترل سپاه که واقعا تغییر کرده بودند.کلی احترام و با ادب که واقعا جالب بود.بخواهیم می توانیم با ادب هم باشیم.از انجا هم گذشتم و رسیدم به خوان بعدی جلاصه سرتون رو درد نیارم که نفر اول سوار هواپیما شدم.که البته به علت مشکلات سوخت نیم ساعتی هم تاخیر کرد.احتمالا خلبان کارت سوختش را فراموش کرده بود.مزاح بود وشب خوش

Monday 28 April 2008

از نگاه لحظه ها

صدها فرشته بوسه بر آن دست می‏زند کز کار خلق یک گره بسته وا کند

Sunday 27 April 2008

خجالت و عشق



خواستم مطلبی بنویسم که ای میل شادی به دستم رسید (ممنونم شادی عزیز)که واقعا آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که هیچ مطلبی را قشنگ تر از این مطلب ندیدم.این مطلب جز پست های گروه روزنه است.


کلاس دهم
وقتي سر کلاس زبان نشستم ..به بهترين دوسـتم و موهاي بلند و ابريشمينش چشم دوخنم و آرزو کــردم که کاش مال من بود ..ولي اون هيچ توجهي به من نداشت و ميدونستم که احساسي به من نداره . .بعد از کلاس اون به طرف من اومد و ازم جزوه هايي رو که ديروز گم کرده بود و نداشت درخواست کرد من جزوه هارو بهش دادم و اون ازم تشکر کردو صورتمو بوسيد همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
کلاس يازدهم
..تلفن زنگ زد ..خودش بود خيلي ناراحت بود و زير لب چيزايي با گريه ميگفت درباره اين که چه جوري قلبش از عشق شکسته بود از من خواست برم اون جا که تنها نباشه و من رفتم ..تا روي مبل نشستم و به چشماي نازش خيره شدم آرزو کردم که کاش مال من بود .. ولي اون اين احساس رو نداشت و من اينو مي دونستم .بعد از دوساعت و ديدن يه فيلم کمــدي و خوردن سه بسته چيپس ..تصميم گرفت که بره بخوابه ..به من نگاه کرد و گفت :متشکرم و ضورتمو بوسيد...همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم


سال آخر
روز قبل از جشن اون به اتاق من اومد و بهم گفت که دوستش مريض شده و به نظر نمياد به اين زودي حالش خوب شه و کسي رو ندارم که باهاش تو جشن شرکت کنم منم کسي رو نداشتم که باهاش برم به جشن ....ما تو کلاس هفتم به هم قول داده بوديم هر موقع خواستيم بريم جايي و کسي رو نداشتيم ..مث دو تا دوست با هم به اون جا بريم ..شب جشن ..وقتي همه چي تموم شده بود ..من جلوي پله هاي خونه شون ايستاده بودم و به اون خيره شده بودم که داشت به من لبخند ميزد و با چشماي مث کريستالش به من خيـره شده بود ..من آرزو کردم که اون مال من بود ولي اون اين جوري فکر نميکرد و احساس مـن رو نداشـت و من اينو مي دونستم ..اون گـــــــــفت :خيلي خوش گذشت ..مرسي ...وصورتــمو بوسيد همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
روز فارغ التحصيلي
روزا و هفته ها و ماهها تا چشم به هم زدم گذشت و روز فارغ التحصيلي رسيـد ..من مي ديدم که اون مث يه فرشته خرامان خرامان رفت بالاي سن و مدرکش رو گرفت ..آرزو کردم که کاشکي مال من بود ولي اون احساس منو نداشت و من اينو خبر داشتم ..قبل از اين که همه برن خونه شون اون با لباس فارغ التحصيليش اومد به طرف من و شروع به گريه کرد ..من اونو در آغوش گرفتم و دلداريش دادم ..بعدش اون سرشو از روي شونه من بلند کرد و گفت :تو بهترين دوست مني ازت ممنونم و صورتمو بوسيد ..همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
چند سال بعد
روي نيمکت کليسا نشسته ام ..و اون داره ازدواج ميـــکنه ..من به اون نگاه ميکردم که بله رو ميگه و به ســوي زندگي جديدش ميرفت...با يه مرد ديگه ازدواج کرد ..من ميخواستم که اون مال من باشه ...ولي اون اين احساس رو نداشت و من اينو ميدونستم قبل از اين که بره به طرف من اومد و گفت ..تو هم اومدي !!!و ازم تشـکر کرد و صورتمو بوسيد .. همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
تشييع جنازه
سالها گذشت...داخل تابوت به دختري نگاه کردم که يه زماني بهترين دوستم بود ....تو مراسم ترحيم .اونا دفتر خاطراتش رو که در زمان تحصيل نوشته بود خوندن .. اون نوشته بود :من به اون خيـــره شدم و آرزو کردم که کاشــــکي مال من بود ولي او احساس منو نداشت و من خبر داشتم ..من ميخواسم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که دوست ساده باشيم ..من عاشقش بودم ولي نفهميدم چرا روم نشد بهش بگم ..من آرزو داشتم که اون بهم بگه که عاشق منه ..با خودم فکر کردم و اشک ريختم که کاشکي من گفته بودم ...
جمله دوستت دارم رو به کساني که دوستشون داريم ؛ بگيم قبل از اين که خيلي دير بشه



NOW ......IT IS 2 LATE
10th grade As I sat there in English class, I stared at the girl next to me. She was my so called "best friend". I stared at her long, silky hair, and wished she was mine. But she didn't notice me like that, and I knew it. After class, she walked up to me and asked me for the notes she had missed the day before and handed them to her. She said "thanks" and gave me a kiss on the cheek. I wanted to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


12th grade The phone rang. On the other end, it was her. She was in tears, mumbling on and on about how her love had broke her heart. She asked me to come over because she didn't want to be alone, so I did. As I sat next to her on the sofa, I stared at her soft eyes, wishing she was mine.But she didn't notice me like that, and I knew it. After 2 hours, one Drew Barrymore movie, and three bags of chips, she decided to go to sleep. She looked at me, said "thanks" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


Senior year The day before prom she walked to my locker. My date is sick" she said; he's not going to go well, I didn't have a date, and in 7th grade, we made a promise that if neither of us had dates, we would go together just as "best friends". So we did. Prom night, after everything was over, I was standing at her front door step. I stared at her as she smiled at me and stared at me with her crystal eyes. I want her to be mine, but she isn't think of me like that, and I know it. Then she said "I had the best time, thanks!" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


Graduation Day A day passed, then a week, then a month. Before I could blink, it was graduation day. I watched as her perfect body floated like an angel up on stage to get her diploma. I wanted her to be mine, but she didn't notice me like that, and I knew it. Before everyone went home, she came to me in her smock and hat, and cried as I hugged her. Then she lifted her head from my shoulder and said, "you're my best friend, thanks" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


A Few Years Later Now I sit in the pews of the church. That girl is getting married now. I watched her say "I do" and drive off to her new life, married to another man. I wanted her to be mine, but she didn't see me like that, and I knew it. But before she drove away, she came to me and said "you came!". She said "thanks" and kissed me on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


FuneralYears passed, I looked down at the coffin of a girl who used to be my "best friend". At the service, they read a diary entry she had wrote in her high school years. This is what it read: I stare at him wishing he was mine, but he doesn't notice me like that, and I know it. I want to tell him, I want him to know that I don't want to be just friends, I love him but I'm just too shy, and I don't know why. I wish he would tell me he loved me! `I wish I did too...` I thought to my self, and I cried.


Saturday 26 April 2008

یه کم اقتصادی


سال ها پیش وقتی صحبت از اقتصاد مترقی و پیشرفته میشد نا خود اگاه اقتصاد های مترقی همانند آمریکا و اروپا پیش کشیده میشد و منبع تغییرات در کشورهای در حال پیشرفت و جهان سومی میشد.اما امروز که به علت شرایط بد اقتصادی امریکا و انگلیس و سایرین منبع و ملاکی نیست کشور های مثل ایران به عنوان یکی از صادر کنندگان نفت و گاز و با توجه به وضعیت سیاسی و تحریم ها و غیره و ذلک نیازمند حرکتی حساب شده برای رهایی از بحران است.قبول شرایط بحرانی ایران نه حرفی سیاسی است و نه چیز دیگر .تنها قبول کردن واقعیتی است که نه تنها نباید از منظر سیاسی به آن نگریست بلکه می توان ان را برای مبارزه علیه سیاست های تحمیلی برای ایران استفاده کرد.شاید شرایط اقتصادی و امنیت تجارت ایران در رسانه های جمعی با امار و ارقام نجومی، چشم نواز باشد اما بر هیچ کس پوشیده نیست که واقعیت چیز دیگری است یا حداقل می توانست بهتر باشد.شاید حمل کالا باکشتی های ایرانی باپرچم کشور های دیگر کاری زیرکانه برای رهایی از موانع باشد اما تنها محدود به زمانی کوتاه و با بازده محدود تر خواهد بود(خبر گزاری فارس-)اما کاهش سود بانکی که تبدیل به یکی از جنجالی ترین مسائل در رسانه های نوشتاری شده است موردی است که به گفته صاحب نظران یکی از برزگترین اختلافات دانش جعفری وزیر مستعفی اقتصاد و دارایی و احمدی نژاد بود. کاهش نرخ سود با توجه به در امد بالای حاصل از نفت شرایط را برای بوجود امدن بیماری هلندی در اقتصاد فراهم خواهد کرد(طبیبیان-خ فارس87)در عین حال شرایط برای فرار سرمایه ها از کشور مهیا تر خواهد شد.با توجه به اینکه حجم زیادی از نقدینگی مردم در بانک ها و حساب های بلند مدت است و با توجه با نرخ بالای ملک در ایران و عدم اطمینان از سرمایه گذاری داخلی ،و همچنین با توجه به تبلیغ وسیع برای کشور هایی چون :امارات -قطر - قبرس - اسپانیا وسایرکشور هایی که امکان سرمایه گذاری ارزان با امکان اقامت فراهم می کند،سرمایه های مردمی به آن سوی ابها برای همیشه منتقل خواهد شد و برنده اصلی انها خواهند بود.شاید اینها دلایلی واضح باشد اما نیازمند تامل و تفکر و استفاده نظرات کارشناسان است. در هر حال گاهی برای حل و فصل مشکلات به قول امام باید تقیه کرد.در هر حال اگر تا اینجای مطلب را خواندید امیدوارم خسته نشده باشید اگر هم که نه شب خوش


گویا مشاهیر ایرانی برای سرمایه گذاری کشور تاجیکستان را برگزیدند

Friday 25 April 2008

سرزمین من IRAN,my Land

Neor Lake - IRAN
for more pictures click here : http://kalvan.ir/tours/detail/871

اینجا سرزمین من است

سرزمین لیلی ها و مجنون ها

سرزمین شیرین ها و فرهاد ها

اینجا تا همیشه از برای حافظ و سعدی است

اینجا سر منشا علم، سرزمین ابن سینا است

اینجا زکریا بود تا ایران برای همیشه جاویدان شد

اینجا سر منشا عشق است

از شمال سبز تا کویر داغ جنوب

از هیرمند تا کارون

از قله همیشه سر افراز دماوند

تا خلیج تا ابد فارس

سرزمین من است

جایی است که عشق را با نام ایران آموختم

سرزمینی لاله های غرق در خون است

لاله هایی که برای کیان ایران و ایرانی پرپر شد

از مغول تا بعث ، از دیروز تا امروز

اینجا سرزمین من است

اینجا ایران است
-------------------------------------------

انگلیس اردیبهشت 87

Thursday 24 April 2008

وب گردی و جوانی

امروز برای فردا -عکس ازسایت شبکه تهران
در وب گردی های معمول بر خورد کردم با آرشیو شبکه تهران و برنامه امروز برای فردا و به یاد خاطرات قدیمی افتادم.برنامه کاری بود از گروه اجتماعی شبکه پنج ویژه انتخابات شورای شهر و مجلس خبرگان رهبری به تهیه کنندگی و کارگردانی دکتر فرهاد ناصح.برنامه ای بود که واقعا نسبت به کارهای ترکیبی مشابه متفاوت و موفق بود و افتخار همکاری با دوستان و بزرگواران زیادی را داشتم .بد نیست یادی بکنم از این دوستان:
اسامي عوامل توليد: تهیه کننده و کارگردان:فرهاد ناصح-مجري طرح: سودابه آقاجانيان- تهیه کننده موسيقي هاي برنامه: محسن زيرک- آهنگساز و خواننده: شهرام نيکيار-دستياران : حامد ابراهيمي, مرتضي عزتي- منشي صحنه: زهرا شاگردي- تدوين: محسن حاتمي- گزارشگران: پويا نفيسي, سيامک اصفهانيان, زهرا شاگردي-در هر حال یادش بخیر و شب خوش
لینک ارشیو شبکه تهران
http://tv5.irib.ir/html/sharhefilm.asp?code=79010101036635

Wednesday 23 April 2008

لباس های سفید و حساب های ویژه


عروسی های این دورو زمونه نه تنها از جنبه سنتی و زیبای آن خارج شده بلکه تبدیل به صحنه رقابتی خانواده هم شده است.مهر های نجومی و عروسی ها انچنانی و صد البته که طلاق های سه تا شش ماهه.حکایت حساب های ویژه بانک ها شده که شش ماه و نه ماه و غیره است.صحبت از بانک و اقتصاد شد ، تعویض وزیر اقتصاد ،مثل بازی فوتبال شده ،برای بردن بازی باید هی تعویض کرد،اقای وزیر هم در مراسم تودیع حرف قشنگی زد"از اتوبوس استفاده نكرده، تنها آمده و تنها مي‌روم"دانش جعفری هم رفت تا نرخ سود بانکی شاید ده درصد شود.تعویض وزرا هم خود نو آوری جدیدی است که فکر کنم در تاریخ سیاسی جهان سابقه ندارد..در هر حال برگردیم به بحث شیرین و ترش و تلخ و گس ازدواج .قدیمی ها می گفتند با لباس سفید برو و بر گرد. اما در دورو زمونه ما متاسفانه نه تنها قوام بلکه دوام زندگی ها هم در شرف نابودی است.به این خاطر خیلی از جوان هابخصوص قشر تحصیل کرده و شاغل ترجیح می دهند که دوران مجردی خود را تا حد ممکن کش بدهند.به قول مادر عزیزم تنها بودن بهتر از یک زندگی پر از تنش زناشویی است .اما واقعا زندگی مثل هندوانه است تا باز نشود سرخی و سفیدیش معلوم نخواهد بود دقیقا همانند زندگی تا زیر یک سقف نروی نمی توانی طرفت را به خوبی بشناسی.در هر حال این ریسکی است که همه مجبورند انجام دهند.حکایت شتر است .البته مشکلات زندگی بخصوص در ایران انقدر زیاد است که سر منشا هزارو یک جور اختلاف است و همیشه زن و مرد مقصر نیستند بلکه شرایط خارجی نقش به سزایی دارد همانند مسائل اقتصادی و معیشتی و دخالتی.در هرحال این عروس و داماد خوش ذوق هم انقدر احتمالا مشکلات داشتند که تصمیم گرفتند که نشان دهند عجب خاکی بر سرشان شده.در هر حال برای همه زوج های خوش بخت و بد بخت ،به خانه بخت رفته و نرفته ،در شرف رفتن و باقی، آرزوی خوشبختی می کنم.بدانید که اگر تفاهم ندارید و نمی توانید با هم کنار بیایید تو رو به خدا کسی دیگری را بد بخت نکنید.بچه های طلاق و یا بچه هایی که در خانواده های پر تنش هستند آینده خوبی در انتظارشان نیست.شب خوش
نقل از خبرگزاري فارس :در مراسم توديع بغض گلايه‌هاي دانش شكست
دانش جعفري در مراسم توديع خود با اشاره به انتقادها و ناملايمات دوران وزارت خود ضمن دفاع از عملكردش به ايرادات و موانع پيش روي اقتصاد كلان كشور پرداخت .
دوست داشتید حتما پیشنهاد می کنم بخوانید برای دانش اقتصادیتان مفید است

Tuesday 22 April 2008

SSLM

در دانشگاه های انگلیس برای هر رشته یک یا دو سخن گو قرار می دهند که همیشه مسائل دانشجویان را به رده های بالا منتقل کنند.از بد حادثه و از انجایی که من مثل گاو پیشونی سفیدم ،اینجا هم من رو سخن گو کردند.هفته پیش جلسه ترمی بود متشکل از سخن گوها که البته این بار من تنها بودم، اساتید،رییس دانشکده و رییس گروه .خلاصه من هم که با دست پر ،شامل هزارو یک جور چارت و امار و ارقام رفته بودم کلی همه را تعجب زده کردم و البته هم مورد تشویق .منظورم از این داستان ارتباط و اعمال نظر دانشجو ها برای بالا بردن بهره وری و کیفیت اموزشی دانشگاه برای سال ها آتی است . در هر حال همیشه استفاده از بازخورد ها برای پیشبرد اهداف سازمان امری لازم و ضروری است.شب خوش

Sunday 20 April 2008

قليان اكسيژن


قبل از اینکه داستان های آزاد شدن و ممنوع شدن قلیان مطرح شود،بحث ممنوعیت آن برای خانم ها مطرح بود و البته که جامه عمل هم پوشید ،حالا چگونه به این نتیجه رسیدند که برای خانم ها ممنوع و برای آقایان آزاد است،من نمی دانم.اما به یقین بحث مظهر فساد کمی بی انصافی به قدمت قلیان بود ه و هست.حالا بحث سلامتی باز یک بحث دیگر اما قلیان اکسیژن هم داستانی دارد که این روز ها مطرح است .کشیدن اکسیژن بجای دود.البته که من سیستم ان را نفهمیدم اما کام تنباکو کجا و اکسیژن خالص کجا .از دست رفیق ناباب شب خوش
خواستین بخونین برای منم میل بزنین بگین چطوریاست

بادبا یاد


چقدر کودکانه می خندید
چقدر دلش برای کودکیش تنگ بود
با هر دمش کودکیش را موج می داد
گل می ساخت برای کودکی که دلش کودک بود
گنجینه کودکیش را با هوا گره می زد
میفروخت به من و ما
برای امرار معاشش
اما می خندید خوشحال از خوشحالی کودکی که می خندید
او هم همیشه آرزو داشت اما نمی توانست
دلش برای روز های رفته تنگ بود
او تنها می خندید که کودکش همیشه بخندد
شاید کودکش نمی دانست پدر هم کودکانه می خندد
چقدر دلش برای کودکیش تنگ بود

Saturday 19 April 2008

خلیج همیشه فارس


اگر شما هم بر این باورید که این خلیج همیشه فارس است روی لینک زیر کلیک کنید و شما هم برای تغییر نام خلیج عربی در گوگل اعتراض نمایید.شاید این حرکت مردمی سبب اثبات نام خلیج فارس برای همیشه باشد.


متن نامه به این شرح است:

To: International Media
February 19, 2008

Dear Administrators of Google Earth,

We, the undersigned, through this letter, protest your irresponsible, unscientific actions, and demand an immediate and unconditional deletion of “Arabian Gulf” from Google Earth. Arbitrarily designating the Persian Gulf as the Arabian Gulf is an irresponsible violation of all historical and International standards and would undermine the integrity of Google Earth. For the records, the name Persia has always been used to describe the nation of Iran, its people, and its ancient empires since 600 BC. It is derived from the ancient Greek name for Iran's maritime province, called Fars or Pars in modern Persian, Pars in Middle Persian and Pârsa in Old Persian, a word meaning "above reproach.” Persis is the Hellenized form of Pars, and through the Latinized word Persia, the other European nations came to use this word for the region. This area was the core of the original Persian Empire. Since ancient times almost all foreigners referred to the entire country as Persia until March 21, 1935, when Reza Shah Pahlavi formally asked the international community to call the country Iran — a name that the people of Persia, themselves, used to refer to their country since the Sassanian period. "Iran" means "Land of Aryans". In 1959 some Persian scholars protested to the government that the name change had separated the country from its ancient civilization. Therefore, the late King Mohammad Reza Shah Pahlavi announced that both Persia and Iran can be used in Western languages. Without disparaging the Arabs, Iranians are proud of their non-Arab heritage and strongly resent any attempt at denigrating or changing any aspect of their Iranian heritage. And the Persian Gulf occupies a pivotal place in the Iranian history and culture. Furthermore, Iran abuts the Persian Gulf for 2,000 Km, while about a dozen recently-created Arab Sheikhdoms and emirates border the Gulf on the other side. The historical and geographical name of the Persian Gulf has been endorsed and clarified by the United Nations on many occasions and is in use by the UN, its member states, and all other international agencies worldwide. The last UN Directive confirming the name of the Persian Gulf was (reference ST/CS/SER.A/29/Add.2) on August, 18th 1994. The worldwide Iranian people are deeply affronted by this arrogant designation of “The Arabian Gulf.” We demand, in the strongest possible terms, that you take immediate steps to restore the rightful name of the Persian Gulf to the waterway on Google Earth and delete any other arbitrary name. We hope that this notice would suffice and obviates the need for litigation.
Sincerely,
The Undersigned

Friday 18 April 2008

ارائه طرح

عکس مربوط است به ارائه طرح تجاري در مورد شرکت ارائه دهنده خدمات اتومبيل
در صورتي که دوست داشتين بيشتر بدونيد روي سايت زير کليک کنيد.شب خوش
http://www.pmph.blogspot.com/
Posted by Picasa

Thursday 17 April 2008

داستان های فرودگاهی


اگر به فرودگاه امام رفته باشید حتما با سرویس های بی نظیران اشنا شدید اگر که نه اگر خواستید کسی را نفرین کنید ،حواله اش کنید به فرودگاه آنجا خوب به خدمت ایشان خواهند رسید.حالا اتفاقی که برای من روز آخر سفر افتاد بماند که خود داستانی بس طولانی است که حتما سر فرصت تعریف خواهم کرد.اما وقتی شخص خواصی مثل رضا کیانیان اینگونه انتقاد کند خواندنی است.پای صحبت های رضا می نشینیم از سایت هفت تیر دات کام و بلایی که سرش امده حالا کی نفرینش کرده من نمی دانم:به قلم رضا کیانیان : صبح چند روز پيش، با ۷۴۷ ايران اير وارد فرودگاه امام شدم.
قرار بود ساعت ۲ بامداد برسيم، اما طبق معمول به علت نقص فني هواپيما، دو ساعت و نيم تاخير داشتيم. خلبان قبل از پرواز اين تاخير را اعلام کرد و عذر خواست. همه مسافران ايران اير وقتي کلمه نقص فني را مي شنوند اشهدشان را مي گويند و با اضطراب منتظر مي نشينند تا نقص برطرف شود. سرميهماندار که خانم محترمي بود از من عذر خواست. گفتم اگر تاخير نداشت بايد تعجب مي کرديم. خنديد… بالاخره هواپيما پريد.
در طول سفر با کادر پرواز کلي خوش و بش کرديم. بالاخره ساعت چهار و ربع بامداد هواپيما فرود آمد. خلبان يک ربع از تاخير را جبران کرده بود. همه رفتيم براي نشان دادن گذرنامه ها و مراسم گمرکي و تحويل چمدان هامان. حالا ساعت چهار و نيم است.
تابلوي يکي از نقاله ها نام پرواز ما را نوشته بود. هر کس چرخ دستي يي برداشت و همه دور نقاله جمع شديم، چمدان ها آمدند. اما به جز يکي دو نفر چمداني برنداشتند. چمدان هاي من هم نبود. نقاله هي چرخيد و چرخيد و هم چنان همان چمدان ها چند بار چرخيدند و از جلوي ما رد شدند. همه تعجب کرده بوديم که چرا چمدان جديدي نمي آيد. بالاخره چمدان هاي تازه آمدند. ولي باز هم کسي چيزي برنمي داشت. همهمه نارضايتي شروع شد. ديديم نام يک پرواز ديگر هم روي تابلوي بالاي نقاله نوشته شد. حجم مسافران زيادتر مي شد. هل دادن ها و فشارها و سرک کشيدن ها. حدود نيم ساعت گذشت. حالا ساعت پنج بود. همه عصبي شده بوديم. چمدان ها مي گشتند و از روي نقاله سرريز مي شدند. اما از چمدان هاي ما خبري نبود… که بالاخره نام هر دو پرواز از روي صفحه پاک شد و نقاله ايستاد. فضا عصبي تر مي شد. من رفتم قسمت امور چمدان ها. دو نفر جوان کارمند هواپيمايي کشوري نشسته بودند. سلام و عليک کرديم و پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي آيند؟ چرا دو تا پرواز روي يک نقاله است؟ چرا اسامي پروازها پاک شدند؟ چرا نقاله ايستاد؟ چرا بايد اين قدر منتظر بمانيم؟ چرا کسي چيزي نمي گويد؟ کارمندان با خوشرويي ساختگي مي گفتند؛ مي رسند… مي رسند… از چيزي ناراحت بودند، اما سعي مي کردند به روي خودشان نياورند. باز هم پرسيدم. گفتند؛ اينجا مربوط به چمدان هاي گم شده است. نقاله ها به ما مربوط نمي شوند. بالاخره ماموري با يونيفورم هواپيمايي کشوري آمد و بي سيمي هم در دست داشت. فکر کردم آمده به ما توضيحي بدهد. اما رفت به همان قسمت امور چمدان هاي گمشده، از او پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي رسند. عصباني بود. خسته بود. گفت مدير قبلي را به خاطر همين بلبشو در تحويل چمدان ها عوض کردند. گفتم من بايد به چه کسي مراجعه کنم؟ بايد چه کنم؟ خودش به مدير جديد تلفن زد. چند بار کسي جواب نداد… تا بالاخره خانمي جواب داد، که همان مدير تازه بود. مرد که خسته بود، مي پرسيد؛ بالاخره وضعيت چمدان ها چه مي شود؟ طوري مي گفت که معلوم بود، اين بلبشو تازگي ندارد، بحث کردند. داشت صدايشان بالا و بالاتر مي رفت. بالاخره مرد با عصبانيت گوشي را گذاشت. به من نگاه کرد و گفت؛ مي فرمايند پيگيري مي کنند، باز نقاله راه افتاد. بدون هيچ اسم و شماره پروازي روي تابلو. همان چمدان ها مي گشتند. مسافران خسته تر بودند. عصبي تر بودند. مستقبلين هم که از ساعت ۲ بامداد منتظر مسافران شان بودند، خسته و عصبي بودند. مسافران مي رفتند پشت شيشه ها و به استقبال کننده هاشان با فرياد توضيح مي دادند که
پرواز تاخير داشته… که چمدان هاشان هنوز نرسيده و استقبال کنندگان با گل هايي که در دست داشتند و داشت مي پلاسيد، نمي شنيدند، مسافران باز بلندتر فرياد مي زدند تا صداها شايد از شيشه ها عبور کند. به مامور بي سيم به دست گفتم بايد به چه کسي مراجعه کنم؟ گفت بيا تو و شکايت بنويس. رفتم تو و آنها فرم شکايت را پيدا نکردند. گفت از بس شکايت نوشته شده فرم ها تمام شده اند، گفتم به چه کسي مراجعه کنم؟ گفت به همين خانم مديره. گفتم اتاق شان کجاست؟ اتاقي را در طبقه بالا نشانم داد که چراغ هايش روشن بود. رفتم طبقه بالا. اما در اتاق بسته بود، قفل بود و جلويش يک رديف صندلي چيده شده بود. پنجره هاي روشن اتاق از طبقه پايين ديده مي شد. مشرف به پايين بود. اما وقتي به طبقه بالا مي رسيدي پنجره يي نبود، فقط يک ديوار بود و دري که قفل بود، با حصاري از سري صندلي هاي به هم پيوسته. آمدم پايين. پرسيدم راه رفتن به اتاق خانم مدير از کجاست؟ يکي شان گفت؛ بايد از سالن بيرون بروي، دور بزني. از پله هاي پشت بالا بروي تا بتواني مديره را ملاقات کني.
نمي شد از سالن بيرون بروم. چون برگشتن به سالن مکافات داشت. ممکن نبود به سادگي داخل شد. و چمدان هايم را حداقل براي چندين ساعت ديگر از دست مي دادم. مردم همچنان دور نوار نقاله بودند. بيشتر عصبي شده بودند. همان چمدان هاي سابق، همچنان مي گشتند.باز هم رفتم پيش بچه هاي امور چمدان هاي گمشده. گفتم من نمي توانم از اين سالن بيرون بروم. چه کنم، چه جوري يک مسوول پيدا کنم؟ سر درددل آنها باز شد که اين اتفاق بارها تکرار شده تقصير ما نيست تقصير مديريت است؛ همان مديريتي که دست من به دامنش نمي رسيد. ديدم همچنان در اين مملکت هيچ کس تقصيري ندارد. هميشه تقصير کس ديگري است؛ چون به هر کس مراجعه مي کني آن قدر برايت درددل مي کند که از مراجعه پشيمان مي شوي چون اين تو هستي که بايد به او کمک کني، معلوم نيست چرا مسووليت مي پذيرند. در اين مملکت هيچ کس هيچ تقصيري نمي پذيرد. هيچ کس توضيح نمي دهد. همه مظلوم اند. تقصيرها به کسان ديگر و خارج از آنها مربوط است.
باز هم از همان پله ها بالا رفتم. اگر روي پله آخر مي ايستادم از زاويه يي عجيب مي توانستم بخشي از اتاق خانم مدير را ببينم.
يکي از پنجره ها باز بود. در همان زاويه قرار گرفتم. خانم مدير داشت با تلفن حرف مي زد. آنقدر برايش دست تکان دادم تا بالاخره متوجه من شد. به او اشاره کردم که بيايد. تلفنش را تمام کرد و آمد کنار همان پنجره باز. پرسيدم؛ چرا چمدان هاي ما نمي آيد؟ چرا چمدان هاي چند پرواز قاطي شده؟ چرا شماره پروازها از تابلو پاک شده؟ ما بايد چه کنيم؟ چرا… گفت درست مي شود. گفتم الان يک ساعت و نيم است که منتظريم. سرگردانيم. گفت دارم پيگيري مي کنم. من که عصبي تر از هميشه بودم کوله پشتي ام روي دوشم سنگيني مي کرد. گرمم شده بود. داد زدم، کار بدي کردم ولي داد زدم که کار شما پيگيري نيست. انجام دادن است. او قهر کرد و رفت. همه سالن از آن پايين مرا نگاه مي کردند.
از عصبيت صدايم گرفته بود. در همين نوشته از آن خانم مدير به خاطر فريادم معذرت مي خواهم و اميدوارم که او هم به خاطر بي نظمي و اغتشاش و تلف کردن وقت مسافر و به هم ريختن اعصاب مسافران و مستقبلين در دلش از ما معذرت بخواهد و نگويد مقصر اصلي مسوولان او هستند. مي توانست از بلندگوها اعلام کند چه مشکلي پيش آمده و مردم را به آرامش دعوت کند و عذر بخواهد، مثل خلبان هواپيما که عذر خواست، اما بسياري از
مسوولان ما نمي خواهند اعتراف کنند که در دستگاه آنها اشکالي هست. سعي مي کنند اشکالات را مخفي کنند و يادشان مي رود که مردم دچار همان اشکالات هستند و اشکالات را مي بينند و عذاب مي کشند. مثل همين خانم مديره که از ما فرار مي کرد و نمي آمد به ما بگويد چه اشکالي به وجود آمده، فقط پيگيري مي کرد. آمدم پايين هيچ چيز تغييري نکرده بود فقط فضا متشنج تر شده بود. مسافران عصبي به جان هم افتاده بودند با هم دعوا مي کردند، بگو مگو مي کردند و زمان مي گذشت.
بالاخره گشايشي شد چمدان هاي ديگر هم آمدند. هجوم مسافران گسترده شد. هر که قوي تر بود، جلوتر بود. حوصله هجوم نداشتم. صبر کردم تا دور نوار نقاله خلوت شد. من مانده بودم و چند تا پير زن. چمدان هايم را ديدم، برشان داشتم. در سالن گشتم و يک چرخ دستي پيدا کردم. دنبال مسافران رفتم که از سالن خارج شوم. پشت دستگاه اشعه X غلغله بود. بايد همه چيز از اين دستگاه رد مي شد، کنترل مي شد، صف بود. طبق معمول، عده يي خارج از صف بودند و حمله مي کردند. چرخ هاي چرخ دستي ها روي پاهاي مسافران مي رفت، فضا پر از هجوم بود. آن طرف اشعه X چمدان ها به هم فشار مي آوردند. پر از دست بود که دسته چمداني را بگيرد. دست ها همديگر را کنار مي زدند. چمدان ها به هم گير مي کردند. تلنبار مي شدند. پاي ما را له مي کردند تا بالاخره چمدان ها را برداشتم و کوله پشتي و لپ تاپم را نجات دادم و با چرخ دستي يي که مرتب به يک طرف مي کشيد و رام نبود رفتم بيرون. صف بود. طولاني بود. لاي مستقبلين بود. لاي ماچ و بوسه هاي خسته و خواب آلود بود. خانمي که مي خواست از مسافران اش فيلم بگيرد با دوربين روشن از همه فيلم مي گرفت. مرا کشف کرد. مسافرش را رها کرده بود. از لاي جمعيت از من چيزهايي مي پرسيد که در فيلمش ضبط شود. من سعي مي کردم حالم بد نباشد. سعي مي کردم لبخند بزنم. چرخم را چند بار به پشت پاي مسافر جلويي زدم. از او چند بار معذرت خواستم. چرخ پشتي به پاهاي من خورد، زانوهايم خم شد… تا به بيرون برسم. تا به هواي آزاد برسم که ديگر روشن شده بود چند تا عکس يادگاري هم گرفتم. با همان لبخندهاي زورکي که از من مي خواستند.
حالا ديگر بيرون هستم. هواي خنک کمي آرامم مي کند. ساعت شش و نيم است. يک شماره از باجه تاکسي سرويس گرفتم. رفتم در نوبت تاکسي ايستادم. مدتي گذشت ديدم صف تکان نمي خورد. از جلويي پرسيدم شما هم منتظر تاکسي هستيد؟ خنديد و گفت بله ولي تاکسي يي وجود ندارد. تازه متوجه شدم که صف هست ولي تاکسي نيست، برگشتم به باجه يي که از آن شماره گرفته بودم. گفتم شما که تاکسي نداريد. گفتند خواهد آمد… و هر دوشان آمدند بيرون و با من عکس يادگاري گرفتند. من نمي دانستم چه کنم. پرسيدم چقدر بايد صبر کنم. يکي شان گفت؛ شما همين جا بايست، يک کاريش مي کنم. ايستادم … يکي از همکاران شان آمد، آدم باحال و لوطي مسلکي بود. مرا شناخت، حال و احوال کرد و گفت منتظر تاکسي هستي؟ گفتم بله. گفت از همين جا تکان نخور يک کاريش مي کنم و رفت. من همانجا ايستاده بودم و تکان نمي خوردم. و مسافران با چرخ دستي هاشان دنبال تاکسي بودند. سرگردان بودند، يک تاکسي آمد. همه ريختند سرش. من تکان نخوردم. راننده همه را کنار زد و گفت رزرو است… و رفت. من همان جا ايستاده بودم و تکان نمي خوردم. کنار يک ستون بودم. به آن تکيه دادم. جواني از پشت ستون آهسته مرا صدا زد مثل اينکه بخواهد جنس قاچاقي را رد کند. آهسته سلام عليک کرد و پرسيد مسيرتان کجاست؟
گفتم هفت تير. فکر کردم مسافرکش شخصي است و مي خواهد با من چانه بزند. در همين لحظه همان مرد لوطي مسلکً باحال سر رسيد و به جوان گفت مرا برساند و خداحافظي کرد و رفت. همه مي دويدند ولي کاري انجام نمي شد. جوان تغيير حالت داد و گفت؛ مي خواستم بروم خانه چون بيست و چهار ساعت است که نخوابيده ام… گفتم سر راه شما را هم برسانم. بالاخره عيدي ما را هم مي دهيد، فهميدم بايد بيشتر از نرخ مصوب تاکسي بدهم. نرخ مصوب دوازده هزار تومان است. اما در شرايط عادي. نه مثل الان که تاکسي نيست. آهسته گفت برگرد داخل سالن. سوار آسانسور شو. چمدان هايت را ببر طبقه بالا. من آنجا مي بينمت. اينجا نمي توانم سوارت کنم. تاکسي را آن پشت پارک کرده ام. رفتم داخل. پشت آسانسور يک صف طولاني بود. دختر جواني با مادر و برادرش آمدند جلو. سلام و عليک کردند. برادرش از ما عکس گرفت. بعد خودش کنار من ايستاد و دوربينش را داد به خواهرش و او عکس گرفت. دختر تعريف کرد که بازيگر است. چند تا کار تلويزيوني دارد. ولي چون در دنياي بازيگري همه چيز با پارتي بازي پيش مي رود، بازيگري را رها کرده است. صف پيش نمي رفت، مي گفتند آسانسور خراب است. بالاخره در آسانسور باز شد عده يي را بلعيد و در بسته شد. حساب کردم تا نوبت من شود حداقل نيم ساعتي طول مي کشد. دختر همچنان از روابط ناعادلانه بازيگري مي گفت. برادرش عکس مي گرفت و مادرش با مهرباني لبخند مي زد و صف تکان نمي خورد. راننده جوان آهسته آمد کنار من و در گوشي گفت؛ چمدان ها را از پله ها بيار بالا. من بالا پارک کرده ام… خودش کمک کرد و با هم چمدان ها را برديم بالا.
هر دو هن وهن مي زديم. کلي پله بود… بالاخره سوار شديم و راه افتاديم. گفت شما را قاچاقي سوار کردم. براي همين تاکسي را آوردم طبقه بالا. خوب به سلامتي در رفتيم. خب حال شما چطوره؟ کمي که دورتر شديم براي من يک چاي نبات ريخت. گفت استکانش را تازه شسته است.
او هم درد دل مي کرد… که اين تاکسي ها ۲۳ ميليون تومان است. با يکي شريک شده و خريده اند. ۲۴ ساعت او کار مي کند و ۲۴ ساعت شريکش. يک سي دي را در دستگاه پخش گذاشت. خواننده يي شروع کرد به خواندن. خنديد و گفت؛ آنقدر که براي اين خواننده خدابيامرزي فرستاده براي پدرش نفرستاده. گفت در فرودگاه نمي توانيم از اين آهنگ ها گوش بدهيم. چون از اتومبيل هاي انتظامات ما را شنود مي کنند. يک در ميان سر من منت مي گذاشت که نمي خواسته مسافر بزند اما مرا مي رساند… گفت راستي بنزين هم شد ليتري ۴۰۰ تومان. ولي جلوي پمپ بنزين ها وانتي ها ايستاده اند و داد مي زنند مرگ بر گرانفروش و با کوپن هاشان بنزين را ليتري ۳۵۰ مي فروشند و اگر چانه بزني ۳۰۰ هم مي دهند… گفتم نمي دانم منظورشان شرکت نفت است يا خودشان، چون خودشان هم بنزين صد توماني را به سه برابر قيمت مي فروشند. قبلاً خيلي چيزها قاچاق بود، حالا تاکسي فرودگاه و بنزين هم به آنها اضافه شده.
ادامه داد… شب هاي برفي اوضاع ناجور بود. براي يک تريپ ۱۵۰ هزار تومان هم مي گرفتند. منظورش تاکسي هاي فرودگاه بود. پشت چراغ قرمزها که مي ايستاد تقريباً خوابش مي برد. من به او مي گفتم چراغ سبز شده و او به کندي راه مي افتاد. مواظب بود تصادف نکند. مرتب از او سوال هاي صدمن يک غاز مي کردم که بيدار بماند. بالاخره بيدار ماند و من رسيدم به در خانه ام.
از
فرودگاه امام تا خانه ام دقيقاً يک ساعت و ۳۵ دقيقه طول کشيد. دو ساعت ونيم هواپيما تاخير داشت، دو ساعت تحويل چمدان ها تاخير داشتند و يک ساعت و نيم هم ترافيک. اگر هواپيما تاخير نداشت شايد زمان خلوت تري به فرودگاه مي رسيديم و چمدان ها قاطي نمي شد و اگر چمدان ها قاطي نمي شد شايد ساعت خلوت تري در شهر بوديم و دچار ترافيک نمي شديم. قديمي ها مي گفتند «اگر را کاشتيم خيار هم درنيامد.»
جواب اين بي نظمي ها و شش ساعت تاخير را چه کسي بايد بدهد. شش ساعت تاخير ضرب در تعداد مسافران و مستقبلان رقم کمي نيست.
اينها گلايه هاي من ايراني است، نمي دانم خارجي هاي همسفر من چه خاطراتي را با خودشان سوغات مي برند.

Wednesday 16 April 2008

از خزر تا فارس


استاد تاریخی شاید یکی از زیباترین و با ارزش ترین مجموعه هایی باشد که نمایش دهنده اقتدار و قدرت ملت هاست.شاید تلگراف فوق برای بعضی از افراد که اهمیتی برای نام و فرهنگ ایرانی قایل نیستند،کاغذ پاره ای بیش نباشد .اما همین تلگراف صدر اعظم آلمان،هیتلر به پادشاه ایران به جهت تبریک ایام نوروز نشان از جایگاه بی یقین فرهنگ آریایی ما ایرانیان است.فرهنگ و تمدن ایرانی تا همیشه باقی خواهد ماند.ایرانیان ثابت کردند که همیشه برای نام مقدس ایران حاضر به از جان گذشتن هستند.نام فارس همیشه بر روی این خلیج نیلگون خواهد ماند .امید است مسئولین وزارت خارجه برای پایان دادن به این بازی کودکانه اعراب به جهت تعویض نام فارس به عربی اقدامی عاجل نمایند.ایران و ایرانی با نام ایران ،کارون ،خزر ،ارس و خلیج فارس و هزاران نام ایرانی زنده است و از حق خود نخواهد گذشت.شب خوش

Tuesday 15 April 2008

سلاخی کلمات

این خیلج همیشه فارس است حتی با املا غلط
شده تا حالا در روابطی که داشته و دارید مرز بین دوست داشتن ویا عشق رو با عادت مشخص کنید.شاید درست نباشه که واژه ها رو اینجا سلاخی کنم ولی بین احساس و عادت چه خط فاصله های هست؟ایا عادت یعنی دوست داشتن و شاید هم بر عکس؟خیلی از ما ادم ها و بهتر بگم جوون ها با عادت هامون زندگی می کنیم بدون اینکه عاشق باشیم.بدون اینکه دوست داشته باشیم و دوستمون داشته باشن.چشم هامون رو بر روی خیلی چیز ها می بندیم و لبخند می زنیم .شاید گاهی اگرعادت ها رو ترک کنیم زندگی شیرین تر خواهد بود البته که ترک عادت موجب مرض است.اما جز امراض لا علاج نیست و درمون داره .در هر حال فاصله بین داشتن و نداشتن تنها صرف فعل خواستن است و ترک عادت ها .شب خوش

Sunday 13 April 2008

مردی با عبای شکلاتی دو


داشتم از دوست وبلاگ نویسم محمد علی ابطحی رییس مرکز بین المللی ادیان و معاون و رییس دفتر سابق خاتمی می نوشتم و مصاحبه نیمه جنجالی اش با رضا رشید پور و گفته هایش از بابت مو سیقی و آدم های سیاسی که دیدم بابا مگه نشد که همه چی ممنوع بشه و از شعر و شاعری بگی و بنویسی که دیدم نه حرفاش قشنگ قشنگه یه جوریه که ادم خوشش می اد.رضا می پرسه ،البته این کار شده کلیشه رضا ،که من چند تا اسم می گم شما نظر بده .میپرسه :محمود احمدی نژاد !!!جواب ابطحی :"بیشتر از آن چیز که هست تلاش می‌کند معروف باشد. ضمن این‌که آقای احمدی‌نژاد خیلی خوب می‌توانست از فرصتی که به‌دست آورده استفاده کند. "البته باید گفت که همه آدم ها دوست دارند که معروف باشند و حسن شهرت یکی از اصول موفقیت است که به نظرم ایشان به خوبی به ان واقفند.اما راجع به بخش دوم می تونست که از نفت صد دلاری و باقی مسایل بهتر استفاده کنه .در هر حال مردی با عبای شکلاتی دو ،(شماره یک اقای خاتمی دوست داشتنی خودمان است)مردی دوست داشتنی از عرصه دین و سیاست است،افتخار هم کلامی با او نصیبم نشده است اما چند باری باچند خطی مورد لطف ایشان بوده ام .در هر حال شب خوش

گفت‌وگوی غیرقابل چاپ با سید محمد ابطحی


سید محمد ابطحی

Saturday 12 April 2008

ایران و کانادا




آمدم مطلب بنویسم دیدم پسر خالم یه ای میل داده که کلی جالب بود بدون هیچ کلامی با هم بخونیمش
من از کانادا متنفرم
کانادا کشور خیلی بدیه. من از این کشور متنفرم. دلایل من هم واضح و مبرهنه. برای اینکه مطمئنتون کنم که نظرم کاملا درسته بعضی از دلایلم رو اینجا می نویسم تا خودتون قضاوت کنین. فقط یادتون باشه که فکر مهاجرت به این کشور عوضی رو نکنین. به همون ایران خودمون بچسبین و از زندگی پر صلح و صفا در کنار خانواده تون لذت ببرین. این هم دلایل من:

1. اینجا یک نظام پزشکی احمقانه داره که آدمها رو همین طور بی دلیل مجانی معالجه می کنه. مثلا اگر برین بیمارستان هزینه ویزیت دکتر، معالجات، عمل جراحی، اتاق بیمار، غذا و داروی بیمار و خیلی چیزهای دیگه رو دولت می ده. آخه جون من کدوم کشور خراب شده ای یه همچه کار احمقانه ای می کنه. تازه تو اکثر اتاقهای بیمارستانها تلویزیون هست. برای بچه ها وسایل بازی هست. برای همراهان اتاق انتظار هست که گاهی وقتها هم توش قهوه و شکلات مجانی گذاشتن. از همه بدتر اینکه مریض چون قرار نیست پول بده می تونه آزادنه در محیط بیمارستان بچرخه. ساعت ملاقات هم به طرز احمقانه ای معمولا از صبح شروع میشه تا شب.


2. اکثر پیاده روها و خیابونهای شهرها پر از چمنه. آدم حالش بهم می خوره اینقدر سبزی می بینه. اَه. آخه اینم شد کار. بدتر اینکه هی شهرداری میاد سر این چمنها رو می زنه و مرتبشون می کنه. تازه اینجا این قدر پارک و بوستان هست که آدم نمی دونه کدومشون رو بره. این یکی که خیلی بده. آخه آدم گیج میشه و گیجی هم برای سلامتی مضره.


3. اینجا مدرسه ها مجانیه. تازه تو این مدرسه های مجانی تو هر کلاس معمولا بیشتر از ۲۰ تا شاگرد نیست. تا دلتون بخواد در اختیار این بچه ها وسایل بازی و امکانات آموزشی گذاشتن. آخه آدم نباید حالش از این وضعیت بهم بخوره. فکر نمی کنین چقدر بچه ها فاسد میشن وقتی فکرشون آزادنه کار می کنه و می تونن از خودشون ابتکار به خرج بدن. بدتر اینکه خیلی از بچه ها تو مدرسه دو تا زبون یاد می گیرن و وقتی دیپلمشون رو می گیرن دو تا زبون انگلیسی و فرانسه رو عین هم صحبت می کنن و می نویسن. واقعا این یکی که دیگه حالم رو بهم می زنه.


4. دولت لوس کانادا برای اینکه مردم رو خر کنه به اونهایی که بچه دارن هرماه یه پولی می ده. احمقانه اینه که اگر کسی در آمدش کمتر باشه پول بیشتری می گیره. بعضی ها برای هر بچه ای بیش از ۲۵۰ دلار در ماه می گیرن تازه علاوه بر اون اخیرا ۱۰۰ دلار هم بابت پول مهد کودک می گیرن. اَه اَه اَه


5. بیشتر راههای کانادا اتوبانه. آخه تو رو خدا یکی نیست بگه اتوبان باعث میشه آدم راحت تر باشه و این خیلی بده. بدتر اینکه اکثر این اتوبانها عوارضی ندارن و همین طور مجانی می ری توشون. تو رو خدا می بینی مالیاتی که از ما میگیرن رو صرف چه بریز و بپاشهایی می کنن.


6. تو این کشور عجیب و غریب خدمات آزمایشگاهی مجانی. آخه آدم این رو به کی بگه. وقتی میری آزمایشگاه نه تنها خون و ادرار و اونی که نمیشه اسمش رو بگم مجانی آزمایش می کنن بلکه احمقا نتیجه آزمایش رو مستقیم می فرستن برای دکترت که مریض به زحمت نیفته. این دیگه قابل تحمل نیست.


7. بدترین چیز اینه که تقریبا همه اتوبوسهای مدارس اینجا به یک شکلن. همه به رنگ زردن که حال آدم ازش بهم می خوره. آخه احمقا فکر می کنن اگه رنگ اتوبوس زرد باشه بهتر دیده میشه و خطر تصادفش کمتره و بچه ها جونشون بیشتر در امانه. از اون احمقانه ترش اینه که وقتی سرویس مدرسه وا میسته که بچه ها رو سوار یا پیاده کنه کلی چراغهای عجیب غریب دور و ورش روشن میشه و همه ماشینها در هر طرف خیابون که باشن وامیستن تا بچه ها با امنیت کامل تو خیابون تردد کنن. آخه چه اهمیت داره که چندتا بچه در طول سال به خاطر تصادف بمیرن که اینا این همه مردم رو به زحمت میندازن.


8. اگه بخوای تو کانادا یه کار جدید راه بندازی اینقدر بهت اطلاعات مجانی میدن که دیگه بالا میاری. از وب سایتهای دولتی بگیر تا مشاورای حضوری که همین طور پول مالیات رو به عنوان حقوق بهشون میدن تا به یه عده که می خوان ایجاد کار بکنن کمک کنن. آخه اینم شد کار. چرا باید از آدمهایی که طرحهای خوب تو کلشونه حمایت کرد. چرا دولت تا ۲۵۰ هزار دلار به این جور آدمها وام میده. چرا شهرداریها از این آدمهای مبتکر حمایت می کنن. این دیگه چه وضعشه بابا.


9. از سیستم بد اداری اینجا هر چی بگم کم گفتم. بیشتر کارهای اداری اینجا یا از طریق اینترنت انجام میشه و یا از طریق تلفن. برای اینکه نکنه کارمندهای تنبلشون بخوان با ارباب رجوع سر و کله بزنن بیشتر کارها رو از راه دور و در اسرع وقت انجام می دن. این دیگه نوبرشه والا.


10. اینترنت تو کانادا سانسور نمیشه. اینم شد کار. هر کی هر چقدر دلش بخواد به دولت و دولت مردان اینجا فحش می ده. اینم شد روش اداره دولت. کسی رو اینجا به خاطر انتقاد کردن از دولت زندانی نمی کنن. بدتر اونکه سرش رو هم زیر آب نمی کنن. من که اصلا سر در نمیارم.


11. تو خیلی از شرکتهای بزرگ وقتی کارمندها میرن سر کار اصلا کارت نمی زنن. اصلا کسی ازت نمیپرسه کی اومدی کی رفتی. این دیگه چه وضعشه. اون وقت با این وجود اکثر کارمندها به موقع میان و به موقع میرن.


12. اینجا تقریبا هر کس هر جوری دلش بخواد لباس می پوشه و دین هم آزاده و هر کسی هر دینی که بخواد داره. کسی اصلا ازت سوال نمی کنه که دین و ایمونت چیه. یا اصلا دین و ایمون داری یا نه. این دیگه انتهای بی شعوریه


13. نظام بانکی اینجا حال آدم رو بهم می زنه. بیشتر کارها اتوماتیک انجام میشه. پرداخت قبضهات رو میتونی اتوماتیک کنی. دریافت حقوقت اتوماتیکه. خیلی از کارها رو از طریق اینترنت انجام می دی. دستگاههای خود پرداز همه جا ریخته که بتونی راحت پول بگیری یا کارهای بانکیت رو انجام بدی. کارتهای اعتباری و خطهای اعتباری و غیره و غیره تو رو از اینکه به دوستان و آشنایانت برای گرفتن پول مراجعه کنی بی نیاز می کنه. همینه که آدمها از هم فاصله می گیرن. چون هیچ کس از کسی طلبکار نیست کمتر به هم دیگه تلفن می زنن.


14. آدم از پلیس کانادا نمی ترسه. بابا پلیس باید ابهت داشته باشه نه اینکه به آدم احترام بذاره. همینه که رقم جرم و جنایت اینجا کمه دیگه. لابد مردم از پلیس خجالت می کشن. چون مطمئنم که از پلیس نمی ترسن. کشور کم جرم و جنایت که کشور نیست.


15. رقم تورم تو کانادا کمتر از سالی ۳ درصده. معمولا این رقم حدود ۲ درصد نگه داشته میشه. اعصاب آدم خرد میشه از بس که قیمتها زیاد نمیشن. احساس می کنی که هیچ تحرکی تو اقتصاد این کشور نیست.


اگه بخوام از بدیهای کانادا بگم این لیست سر به فلک می کشه ولی فکر کنم همین ۱۵ مورد برای اینکه متقاعدتون کنه کافی باشه. دیگه به اینکه فروشنده ها خوش برخوردن، پلیس از آدم رشوه نمی خواد، مردم به هم احترام می ذارن و خیلی چیزهای بد دیگه اشاره نمی کنم.

بیشتر مردم کانادا کشورشون رو دوست دارن. به علامت وسط پرچمشون احترام می گذارن و از زندگی توی این کشور راضی هستن. این حرفها براتون کمی عجیب نیست؟


ولی واقعا کشور بدیه به به ......به به

اما مطلب آخر راجع به ایران خوبمونه بابا به خدا به پیر به پیغمبر به جون مامانم این خلیج اسمش فارس حالا من نمی فهمم که چرا اینا نمی فهمن.یاد یک جکی افتادم که بنده خدایی داشت ترکی موعظه می کرد ،وسط صحبتش زد کانال یک گفت:این قسمتش رو فارسی می گم کلینتون هم بفهمه حالا من این قسمتش رو فارسی میگم همه بفهمن ،اخه منم ترکم .شب خوش
THIS IS PERSIAN GULF ,Forever

Friday 11 April 2008

کلید خانه خدا فروخته شد

عکس و خبر از بی بی سی
تعجب نکنید .این خبر اصلا مربوط به فروش ملک در دبی و تبلیغ رضا زاده ،ببخشید جهان پهلوان رضا زاده نیست.این خبر من رو هم تعجب زده کرد.بلی کلید کعبه به قیمت نه میلیون و دویست هزار پوند (هجده میلیون دلار) در لندن فروخته شد .البته خانه خدا پنجاه و هشت کلیددیگر هم دارد که پنجاه و چهار تا از آنها در کاخ توپ قاپی استانبول نگهداری می شود، دو تا در مجموعه نهاد السعید، یکی در موزه لوور در پاریس و یکی در موزه هنر اسلامی در قاهره. البته که در خود کعبه نیز باید چند تایی موجود باشد.در گذشته رسم بر این بوده که هر بار که خلیفه ای حکومت ممالک اسلامی را به دست می گرفته، کلیدی به نام او برای خانه کعبه ساخته می شده است و این کلید نماد قدرت این خلیفه محسوب می شده است.و این کلید این کلید آهنی که در سال 573 هجری قمری (1177 میلادی) ساخته شده و به دوره مستنصر، خلیفه عباسی تعلق دارد.ولی امیدوارم که حداقل این کلید دست یک مسلمان باشد.اما صحبت ازرضا زاده شد که حضور در تبلیغ شرکت رابینسون را به جهت تامین مخارج بعد از دوران ورزشی خود اعلام کرده .حالا من نمی دونم حضور در پروژه معظم عظیم زاده متل قو به همراه اقا دایی هم برای آینده است؟بابا کسی نمیگه چرا وقتی که آدم می تونه چرا نکنه،ما ایرانی ها عادت داریم که همه رو زیرذره بین بگذاریم .بابا ول کنید این همه حرف و سخن .شب خوش

Thursday 10 April 2008

به به ....به به ...ممنوع


وزیر جوان صنایع ایران اعلام کرد که ایران به سی و نه کشور جهان خودرو صادر می کند.یه جورایی خندم گرفت نه از اینکه صادرات داریم ،از این خندم گرفت که با وجود صادرات خودرو ایران در سال گذشته بیش از صد و چهل هزار خودرو بر حسب امار منتشره از گمرکات کشور وارد کرده ایم.حالا معلوم نیست که چند دستگاه خودرو به این سی و نه کشور صادر شده است سی و نه دستگاه یا سی و نه میلیون دستگاه.در هر حال اگر مثل امار بیکاری ایران باشد که اگر در هفته یا در ماه این را دقیق نمی دانم ،هر کسی تنها دو ساعت کار کند بیکار محسوب نمی شود ایا صادرات خوردو هم مثل ان است یا مثل نرخ تورم با حذف اقلام اساسی از سبد خانوار؟در هر حال اصلا به من چه ورود به عرصه های اقتصادی ،سیاسی ،اجتماعی ،فرهنگی ،تربیتی ،ادبیاتی ،دانشگاهی ممنوع.به به .....به به

Tuesday 8 April 2008

نوروزدر آمریکا



برگزاری نوروز به علت وجود میلیون ها ایرانی ساکن در امریکا به کاخ سفید هم رسوخ کرده و به پاسداشت فرهنگ و تمدن ایرانی سفره هفت سینی در سالن غذا خوری کاخ سفید بر پا گشته.عکس و مطلب زیر عینا از سایت کاخ سفید که لینک هم کردم برداشته شده است.فرهنگ و تمدن ایرانی با قدمتی چند صد هزار ساله بر هیچ کس پوشیده نیست.




A traditional Haft Sin table celebrating Nowruz, the Persian New Year, is seen set Wednesday, March 19, 2008, in the State Dining Room of the White House. Nowruz is, in Persian and some other cultures, including Kurdish culture, a family-oriented holiday celebrating the New Year and the coming of spring. The Haft Sin table has seven items symbolizing new life, joy, love, beauty and health, sunrise, patience and garlic to ward off evil. White House photo by Chris Greenberg




عکس های زیر هم مربوط است به فستیوال نوروزی ایرانیان با شور و حال شهر نیویورک.سال نوی همه مبارک





مادرم سلام

بهار تنها برایمان آغاز شکفتن شکوفه های یاس و گیلاس نیست
برایمان یاد آور بهار زندگیت است که سر آغاز و دلیل بودن ماست

امروز که شمعی دیگر را به شمع های زندگیت اضافه میکنی

به یقین راه ما پر نور تر خواهد بود، بی شک نور زندگییمان از توست

برایت سلامتی و آرامش آرزو می کنم تا همیشه

مادرم تولدت مبارک
بیست فرودین 87

دوری از تو را بار هـــــا و بارها رونویسی می کنم

نبــــودنت را هــــــزاران بار بـــا دلم تکرار می کنم

لحظــــــه وداع را هــــــر روز من نقــاشی می کنم

دیدارت را مــــــــــــــــــــن هر لحظه آرزو می کنم


انگلیس بهار 87

Monday 7 April 2008

ایران موفق


گاهی بعضی اخبار و امار ها جالب است .یکی از خبر ها مربوط به سرتیپ مهدی محمدی فرد، معاون حقوقی و امورمجلس نیروی انتظامی ایران در گفتگو با خبرگزاری جمهوری اسلامی،" ایران را موفقترین کشور جهان در مبارزه با موادمخدر خوانده است.جالب اینجاست که این مقام تأکید کرده که ایران علاوه بر مبارزه با قاچاقچیان موادمخدر، در پیشگیری از اعتیاد و درمان معتادان نیز یکی از کشورهای موفق جهان است و دیگر کشورهای دنیا در تصمیمهایی که در مبارزه با موادمخدر اتخاذ می کنند، کارهای ایران را شاخص و مبنا قرار می دهند"(بی.بی.سی). این در حالی است که"بنابر گزارش سالیانه هیئت بین المللی کنترل موادمخدر سازمان ملل متحد که منتشر شد، میزان مصرف تریاک و معتادان به این ماده مخدردر ایران از تمام کشورهای جهان بالاتر است و حجم سالیانه تریاکی که پلیس ایران کشف می کند بیش از هر کشور دیگری است. "خدا داند که چرا" بر اساس یک نظرسنجی انجام شده در بین مردم آمریکا، ایران، عراق و چین سه دشمن اصلی آمریکا هستند. در این مطالعه که توسط موسسه گالوپ انجام شده ۲۵ درصد از پاسخ دهندگان گفته اند ایران بزرگترین دشمن آمریکاست. بیست و دو درصد عراق و ۱۴ درصد هم چین را مهمترین دشمن آمریکا خوانده اند. اما تنها ۹ درصد گفته اند کره شمالی دشمن اصلی آمریکاست."اما جالبتر از همه "یک نظر سنجی انجام شده توسط بی بی سی است که نشان می دهد که ایران و اسرائیل به ترتیب دارای بدترین وجهه در جهان هستند اما نظر جهانیان نسبت به آمریکا بهبود یافته است "به نقل از این سایت بهترین تا بدترین کشور ها به ترتیب : آلمان-ژاپن-اتحادیه اروپا-فرانسه-بریتانیا-برزیل-چین - هند- روسیه-آمریکا-کره شمالی-پاکستان-اسرائیل-ایران-" حالا شایدم این لیست برعکس چاپ شده .اما امان از دست انگلیسی ها .مش قاسم تفنگ من کو.یاد دایی جان ناپلون بخیر .شب خوش

Sunday 6 April 2008

Chamber of Commerce International Trade Manager visits Preston MBA students

Chamber of Commerce International Trade Manager visits Preston MBA students By LBS Editor on 13/03/08
Lancashire Business School MBA students were given an insight into the workings of the Chamber of Commerce from International Trade Manager Neal Barefoot.
Neal is from the North and Western Lancashire Chamber of Commerce (NWLCC) and spoke about the roles of the Chamber of Commerce internationally, nationally and locally.
He said: “The Chamber of Commerce in the UK exists within the private sector so it is self funded with no support from the government. Most Chambers are quite small but they are really well organised.”
After a career in international trade, with particular focus on the brass and textile industry, Neal began working for the Chamber of Commerce so that he could stay involved in trade.
Chamber history
He provided the MBA students with a history of the Chambers from the International Chambers of Commerce and the Euro Chambres to the British Chambers of Commerce and the Chambers of Commerce North West.
When talking about his role as International Trade Manager for NWLCC Neal said trade in the North West is very strong.
“There is a long history of trade in the region and we still export more than we import.”
The NWLCC represents over 1200 subscribing members and is one of 16 Chambers in the North West. The key sectors it represents are education, tourism, aerospace, food and drink, transport and finance.
Neal commented: “90% of our Chamber members are small and medium enterprises. They can access our services such as a free legal or human resource helpline and also use the chamber to lobby the government.”
Recent examples of this include protests against the plans for a super casino in Blackpool being shelved and the proposed congestion charge in Manchester.
Bigger companies are also members including UCLan and BEA Systems.
Neal invited the MBA students to ask questions about the Chamber of Commerce.
He said: “Many people don’t know what a Chamber of Commerce is or what it does and yet they exist in all western industrialised countries because business takes place all over the world.”
The students said they found his visit very useful. Siamak Esfehanian commented: “We would like to sincerely thank you for the time that you spent with us this morning. I hope this meeting helps us to develop a close relationship and a deeper understanding of the Chamber of Commerce in our future careers.”
http://www.uclan.ac.uk/facs/lbs/news/0308/chamber.html

چرا؟

ایام نوروز جاده های کشور با پارچه نوشته های مختلفی پر معنی مزین شده بود
قاعدتا برای عاقبت باید توضیح بیشتری داده می شد
جملات درست مثلا
عاقبت سرعت ،سبقت،تجاوز به چپ=تصادف یا مرگ
ویا
چراسرعت ،سبقت،تجاوز به چپ؟
شاید هم این جملات در سواد بنده نیست.
ولی واقعا چرا؟

Saturday 5 April 2008

اتوبوس بین شهری


مسافرت با اتوبوس بین شهری اولین و اخرین تجربه زندگیم بود.اتوبوس های بین شهری با داشتن ظاهری اراسته باطنی ویران دارند.البته شاید باز هم باز می گردیم به نداشتن فرهنگ تلفن همراه.چه ربطی داشت ؟من نمی دونم اما سفر بخیر

جاده چالوس


ایام عید با مساعد بودن هوا و همین طور نزدیکی مسافت به علت کمبود سوخت،مردم همیشه در صحنه ترجیح به گذران ایام نوروز در هتل پیادرو کردند .چند نکته را خلاصه وار اشاره می کنم. اگر شمال ایران در ایام عید بودید اگر از ترافیک بی سابقه دیوانه نشده باشید حتما خسته شدید.در هر حال سرمایه ملی یعنی بنزین به علت وجود نارسایی هایی هر روز تلف می شود.اما خوب نباید از فعالیت های انجام شده غافل بود اما ایران همانند بیابانی خشک است که هر چه اب به آن بریزیم باز هم تشنه است.اما ترافیک جاده چالوس واقعا معضل ملی است که باید جدی گرفته شود.اتوبان تهران شمال تنها راه چاره است اما به عمر ما قد می دهد یا نه خدا عالم.بقیه نکات بماند برای بعد.شب خوش

کارتینگ


تجربه مسابقات کارتینگ را هم به سابقه ام اضافه کردم.واقعا سرگرمی مفرحی است.اما شاید کمی هزینه ان قابل مقایسه با هیجانش نباشد.شاید ورود ماشین های کلاس بالا راهی برای ایجاد شکاف طبقاتی بیشتر در جامعه اسلامی ما باشد.جایی که هنوز برای خیلی ها دچرخه داشتن آرزویی دست نیافتنی است بعضی خودرو های بی قیمت می رانند.این حرف های من به معنای داشتن فرهنگ سوسیالیستی اصلا نیست.بلکه از نظر من تنها جوامع سرمایه داری توانایی پیشرفت دارند اما شاید با ورود خودرو های کارتینگ بتوان کمی این ورزش و تفریح سالم را فراگیر تر کرد.در هر حال صلاح مملکت خویش خسروان دانند.شب خوش

وطن یعنی چه آباد و چه ویران


بعد از مدت ها وقفه البته به صورت دست نوشت های روزانه،وقتی پیدا کردم که کمی مطلب بنویسم به صورت پراکنده.نوشتن در نقاط مختلف دنیا تجربه جدیدی است که برایم مطبوع است.شاید به قول قدیمی ها بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. نمی دانم باید نسبت به فاصله ای که هر روز بیشتر و بیشتر می شود خوشحال بود یا غمگین.مطمئنا نمی توان شاد بود که ای خدا چقدر خوب که فرودگاه بین المللی ما هنوز فرهنگ جهانی شدن را ندارد.شاید گشت و گذار در فرودگاه های بین المللی کار مناسبی برای مدیران ارشد فرودگاه های کشور باشد که ببینند کجاییم و به کجا می رویم.در سالی که به نام شکوفایی و نو آوری نامیده شده مایه تاسف است که فرهنگ حمل و نقل هوایی هنوز در حد ترمینال جنوب هم نیست.در هر حال هر چه هست نامش وطن است.به قول شاعر وطن یعنی چه آباد و چه ویران.وطن یعنی همین جا یعنی ایران