پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Thursday 25 November 2010

روزمرگی

نمی دانم چرا تنبلی هایم را به پای روز مرگی هایم می گذارم و بی حوصله گی هایم را به پای مشغله کاری .اما به شدت در نوشتن تنبل شده ام چرا که از صبح علی الطلوع آنقدر جلوی صفحه مانیتور می نشینم و ای میل های جور و وا جور می زنم و با این و آن سر و کله می زنم که شب ها نایی برای روشن کردن لپ تاپ و نوشتن نیست. شاید هم ترافیک مغزی و استرس و جنگ روانی و فشار کاری هم باشد اما بی شک خودم مقصرم و بس.
دقت کردید هر از چند گاهی می آیم و لغات ببخشید و عذر خواهی و باقی را قطار می کنم و میروم تا ماه ها !شاید عادت کرده باشیم به این جور حرف زدن ها و تنها عذر خواهی کردن ها. اما روز ها و ماه های گذشته سراسر خاطر و تجربه بود که شاید روزی اگر وقت یاریم کند و حوصله کنم خاطره نویسی را از سر آغاز کنم و باز بنشینیم و دل بدهیم و قلوه بگیریم
به امید آن روز

Sunday 21 November 2010

باز هم یارانی دیگر رفتند

Posted by Picasa
باز هم یارانی دیگر رفتند
به حکم اجبار

جایتان همیشه سبز-بدون منش سیاسی

Friday 19 November 2010

حمایت از تولیدات داخلی

از دیروز این سوال ذهنم را در گیر کرده که
چطور امکان دارد قیمت به خارجی پس از طی مرز های زمینی از کشور دوست و برادر ترکیه به ایران برسد و پس از پرداخت مالیات و عوراض گمرکی و غیره و ذلک قیمتش از به ایرانی کماکان کمتر باشد آیا این سیاست گذاری در قبال حمایت از تولیدات داخلی درست است؟انصافا که کیفیت به ترک بهتر از ایرانی هم بود.شما قضاوت کنید

Monday 1 November 2010

مديري که مدير بود

سال پیش در چنین روز هایی

از روزی که رفت، هر روز امروز و فردا می کنم که شاید برگردد ،اما انگار رفتنش از شرکت همیشگی شده و فقط خاطراتش است که در هر کنج و اتاقی طنین انداز است. مدیری که مدیر بود،او ندا حسینی .
اولین ملاقاتم با او در نیمه شهریور ماه 88 بود ،هفدهمین روزش. در اتاقی که آنقدر روی میزش نامه و کار بود که نشان از مشغله بی پایانش داشت.که بعدها دیدم که آخرین نفر بود که شرکت را ترک می کرد. عاشق کارش بود
هفدهم شهریور 88
قصد کرده بودم که امروز به بازار و سمت میدان امام بروم ،اما شلوغی آن روز ها و جریانات سبز ها به خاطر 17 شهریور مرا از رفتن به بازار منصرف کرد.
ساعت 11 صبح
تازه از بیرون آمده بودم منزل که تلفن همراهم زنگ زد ،خانمی بود که بعده ها نامش رافهمدیم ،خانم پور معمار،از آنسوی تلفن مرا برای مصاحبه دعوت می کرد ،اصلا یادم نبود که به اتفاق، سی وی کاریم را برایشان ایمیل کرده بودم.آدرس را جویا شدم ، کمی آن سو تر ازمنزلمان بود،قرار برای ساعت 12.30 همان روزفیکس شد.
ساعت 12.30
شال و کلاه کردم و رفتم ،البته که کت و شلوار پوشیده بودم ،مصاحبه ما یک ساعتی طول کشید و آنقدر حس خوبی پیدا کرده بودم که که با حقوق پیشنهادیش به رغم میل باطنی مخالفتی نکردم.مصاحبه های بعدی با مهندس نوری و دکتر رجبی آنقدر سریع و مثبت بود که از شنبه خودم را در شرکت مشغول کار یافتم .
مدیری که مدیر بود
از اوضاع بی سامان شرکت تا قبل از حضور ندا داستان ها هست، اما حضور او به عنوان مدیر انچنان نقشی در رشد و شکوفایی شرکت داشت که شاید غیر قابل توصیف باشد. خانم حسینی مدیری بود که بر احساسات کارکناش مدیریت می کرد ،بی آلایش بود . با خنده ،سازندگی می کرد ،تنبیهش فحش هایی شیرینی بود که همه را وادار می کرد بهتر کار کنند.صدایش آنچنان زنگی داشت که چرخ های تولید را می چرخاند ، او یک مدیر بود

رفتنش را هیچ کس نفهمید که چه زمانی رفت ،چرا که نمی خواست با رفتنش آهنگ کار از کوک بیافتد .او رفت بدون تودیع و مراسمی ،نه عکس یادگاری از آخرین روزش ماند و نه یادگاری از ما گرفت که او برای همه ما مدیر بود،یار بود ،مادر بود و برایمان آنقدر درس و یادگاری گذاشت که نمی دانید .
یکی از درس هایش که تا ابد برایمان جاودانی است این بود که باید بر قلب ها مدیریت کرد و نه حکومت
ندا حسینی هر جا هستی موفق شاد و پیروز باشی