پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Sunday 27 April 2008

خجالت و عشق



خواستم مطلبی بنویسم که ای میل شادی به دستم رسید (ممنونم شادی عزیز)که واقعا آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که هیچ مطلبی را قشنگ تر از این مطلب ندیدم.این مطلب جز پست های گروه روزنه است.


کلاس دهم
وقتي سر کلاس زبان نشستم ..به بهترين دوسـتم و موهاي بلند و ابريشمينش چشم دوخنم و آرزو کــردم که کاش مال من بود ..ولي اون هيچ توجهي به من نداشت و ميدونستم که احساسي به من نداره . .بعد از کلاس اون به طرف من اومد و ازم جزوه هايي رو که ديروز گم کرده بود و نداشت درخواست کرد من جزوه هارو بهش دادم و اون ازم تشکر کردو صورتمو بوسيد همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
کلاس يازدهم
..تلفن زنگ زد ..خودش بود خيلي ناراحت بود و زير لب چيزايي با گريه ميگفت درباره اين که چه جوري قلبش از عشق شکسته بود از من خواست برم اون جا که تنها نباشه و من رفتم ..تا روي مبل نشستم و به چشماي نازش خيره شدم آرزو کردم که کاش مال من بود .. ولي اون اين احساس رو نداشت و من اينو مي دونستم .بعد از دوساعت و ديدن يه فيلم کمــدي و خوردن سه بسته چيپس ..تصميم گرفت که بره بخوابه ..به من نگاه کرد و گفت :متشکرم و ضورتمو بوسيد...همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم


سال آخر
روز قبل از جشن اون به اتاق من اومد و بهم گفت که دوستش مريض شده و به نظر نمياد به اين زودي حالش خوب شه و کسي رو ندارم که باهاش تو جشن شرکت کنم منم کسي رو نداشتم که باهاش برم به جشن ....ما تو کلاس هفتم به هم قول داده بوديم هر موقع خواستيم بريم جايي و کسي رو نداشتيم ..مث دو تا دوست با هم به اون جا بريم ..شب جشن ..وقتي همه چي تموم شده بود ..من جلوي پله هاي خونه شون ايستاده بودم و به اون خيره شده بودم که داشت به من لبخند ميزد و با چشماي مث کريستالش به من خيـره شده بود ..من آرزو کردم که اون مال من بود ولي اون اين جوري فکر نميکرد و احساس مـن رو نداشـت و من اينو مي دونستم ..اون گـــــــــفت :خيلي خوش گذشت ..مرسي ...وصورتــمو بوسيد همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
روز فارغ التحصيلي
روزا و هفته ها و ماهها تا چشم به هم زدم گذشت و روز فارغ التحصيلي رسيـد ..من مي ديدم که اون مث يه فرشته خرامان خرامان رفت بالاي سن و مدرکش رو گرفت ..آرزو کردم که کاشکي مال من بود ولي اون احساس منو نداشت و من اينو خبر داشتم ..قبل از اين که همه برن خونه شون اون با لباس فارغ التحصيليش اومد به طرف من و شروع به گريه کرد ..من اونو در آغوش گرفتم و دلداريش دادم ..بعدش اون سرشو از روي شونه من بلند کرد و گفت :تو بهترين دوست مني ازت ممنونم و صورتمو بوسيد ..همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
چند سال بعد
روي نيمکت کليسا نشسته ام ..و اون داره ازدواج ميـــکنه ..من به اون نگاه ميکردم که بله رو ميگه و به ســوي زندگي جديدش ميرفت...با يه مرد ديگه ازدواج کرد ..من ميخواستم که اون مال من باشه ...ولي اون اين احساس رو نداشت و من اينو ميدونستم قبل از اين که بره به طرف من اومد و گفت ..تو هم اومدي !!!و ازم تشـکر کرد و صورتمو بوسيد .. همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که يه دوست ساده باشيم ولي نفهميدم که چرا روم نشد بهش بگم
تشييع جنازه
سالها گذشت...داخل تابوت به دختري نگاه کردم که يه زماني بهترين دوستم بود ....تو مراسم ترحيم .اونا دفتر خاطراتش رو که در زمان تحصيل نوشته بود خوندن .. اون نوشته بود :من به اون خيـــره شدم و آرزو کردم که کاشــــکي مال من بود ولي او احساس منو نداشت و من خبر داشتم ..من ميخواسم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نميخوام که دوست ساده باشيم ..من عاشقش بودم ولي نفهميدم چرا روم نشد بهش بگم ..من آرزو داشتم که اون بهم بگه که عاشق منه ..با خودم فکر کردم و اشک ريختم که کاشکي من گفته بودم ...
جمله دوستت دارم رو به کساني که دوستشون داريم ؛ بگيم قبل از اين که خيلي دير بشه



NOW ......IT IS 2 LATE
10th grade As I sat there in English class, I stared at the girl next to me. She was my so called "best friend". I stared at her long, silky hair, and wished she was mine. But she didn't notice me like that, and I knew it. After class, she walked up to me and asked me for the notes she had missed the day before and handed them to her. She said "thanks" and gave me a kiss on the cheek. I wanted to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


12th grade The phone rang. On the other end, it was her. She was in tears, mumbling on and on about how her love had broke her heart. She asked me to come over because she didn't want to be alone, so I did. As I sat next to her on the sofa, I stared at her soft eyes, wishing she was mine.But she didn't notice me like that, and I knew it. After 2 hours, one Drew Barrymore movie, and three bags of chips, she decided to go to sleep. She looked at me, said "thanks" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


Senior year The day before prom she walked to my locker. My date is sick" she said; he's not going to go well, I didn't have a date, and in 7th grade, we made a promise that if neither of us had dates, we would go together just as "best friends". So we did. Prom night, after everything was over, I was standing at her front door step. I stared at her as she smiled at me and stared at me with her crystal eyes. I want her to be mine, but she isn't think of me like that, and I know it. Then she said "I had the best time, thanks!" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


Graduation Day A day passed, then a week, then a month. Before I could blink, it was graduation day. I watched as her perfect body floated like an angel up on stage to get her diploma. I wanted her to be mine, but she didn't notice me like that, and I knew it. Before everyone went home, she came to me in her smock and hat, and cried as I hugged her. Then she lifted her head from my shoulder and said, "you're my best friend, thanks" and gave me a kiss on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


A Few Years Later Now I sit in the pews of the church. That girl is getting married now. I watched her say "I do" and drive off to her new life, married to another man. I wanted her to be mine, but she didn't see me like that, and I knew it. But before she drove away, she came to me and said "you came!". She said "thanks" and kissed me on the cheek. I want to tell her, I want her to know that I don't want to be just friends, I love her but I'm just too shy, and I don't know why.


FuneralYears passed, I looked down at the coffin of a girl who used to be my "best friend". At the service, they read a diary entry she had wrote in her high school years. This is what it read: I stare at him wishing he was mine, but he doesn't notice me like that, and I know it. I want to tell him, I want him to know that I don't want to be just friends, I love him but I'm just too shy, and I don't know why. I wish he would tell me he loved me! `I wish I did too...` I thought to my self, and I cried.


No comments: