چقدر کودکانه می خندید
چقدر دلش برای کودکیش تنگ بود
با هر دمش کودکیش را موج می داد
گل می ساخت برای کودکی که دلش کودک بود
گنجینه کودکیش را با هوا گره می زد
میفروخت به من و ما
برای امرار معاشش
اما می خندید خوشحال از خوشحالی کودکی که می خندید
او هم همیشه آرزو داشت اما نمی توانست
دلش برای روز های رفته تنگ بود
او تنها می خندید که کودکش همیشه بخندد
شاید کودکش نمی دانست پدر هم کودکانه می خندد
چقدر دلش برای کودکیش تنگ بود
No comments:
Post a Comment