پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Monday 20 October 2008

می خواهم بنویسم


می خواستم کمی از خودم بنویسم و این روزهای خوشی که با والدینم سپری می کنم ،هر چند که این عقربه های ساعت لعنتی آنقدر بی رحمند که روز ها را نمی دانم چرا تند تند جلو می برند ،به قولی تا نگاه می کنی وقت رفتن است. می خواستم از هوای بارانی این روز ها بنویسم که دلش به پاکی ابر است و طاقتش به بزرگی آسمان.،می خواستم از مسافر کوچولویی بنویسم که این روز ها بار سفر میبندد.می خواستم از مسافری دیگر بنویسم که برای آمدن به این دنیا همه روز شماری میکنیم .می خواستم از ازدواج بنویسم که همه ما از خوشحالی قند در دل هامان آب شد. دلم می خواست از دوستی بنویسم که این روز ها دل سرد است و برای رفتن به اتاق عمل پر از تردید،برایش دعا کنید.دلم می خواست از آمدن زمستان و رفتن پاییز بنویسم،.دلم می خواست از شب یلدایی بنویسم که باید می نشستیم و جوجه هایش را می شمردیم .دلم می خواست از اقتصاد بنویسم که زخمش هنوزبر دلم خوب نشده است .دلم می خواست از آمدن ها و نیامدن ها بنویسم ،از خاتمی و موسوی ،کروبی بالاخره آمد ،چه محشر کبری ی بشود سال آینده.خدا می داند.دلم می خواست از ساختمان های ارزان قیمت ایرانی در تانزانیا،البته یکی نیست به من بگه به تو چه!!!در هر حال دلم می خواهد خیلی چیز ها بنویسم اما تا نگاه می کنی وقت رفتن است

2 comments:

Anonymous said...

نمي دونم چرا هميشه تو خوشي ها زمان زود مي گذره و تو سختيها عين لاك پشت حركت مي كنه!

Unknown said...

daghighan