یکی پرسید چرا خزان؟
گفتم
گفتم
همیشه بعد خزان زمستونه
بعدشم بهار
حقیقتش از خزون خستم
چقدر خزون
چقدر سرمای زمستون
داشت بهار می شد
اول فروردین و جشن گرفتیم
اره
دارم واسه تو می نویسم
تویی که میخواهی بگی نیستی ولی هستی
ساعت و نگاه کردی وقتی می نوسی
آره همون ساعت همیشگی
من هنوز هر روز منتظرم.
ولی خوب
شاید فرصت گذشته بودو مداوا اثر نداشت.
از گل سنگ واسم می گی
ولی نمی دونی
سنگ از عاشقی گل داده نه از سختی
یادته می گفتم
راه سخت و طولانیه
اینا سختی های راه بود
که همه با هم جا زدیم
شاید قسمت این بود
قسمتی که خودمون ساختیم
و
نشستیم خراب شدنشو نظاره می کنیم.
شاید این هم قسمتی از قسمت بود
شاید نمی دانم
No comments:
Post a Comment