پی نوشت
Friday, 31 October 2008
همین جوری
Thursday, 30 October 2008
دوران گذر
Wednesday, 29 October 2008
خداحافظت مسافر
Tuesday, 28 October 2008
Monday, 27 October 2008
این سیب است
Sunday, 26 October 2008
وقتی نیچه گریست
Friday, 24 October 2008
نامه ای به خدا
يک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسيدگی می کرد. متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود:
نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. درنامه اين طور نوشته شده بود: خدای عزيزم! بيوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چيز باز نشستگی می گذرد . ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولی بود که تا پايان ماه بايد خرج می کردم. يکشنبه هفته ديگر، عيد است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزی نمی توانم بخرم.. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو ای خدای مهربان تنها اميد من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلی تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و برای پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزی از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگری از آن پيرزن به اداره پست رسيدکه روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود: خدای عزيزم. چگونه می توانم از کاری که برايم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهيا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبی برايم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
Thursday, 23 October 2008
عشق ،وفا داری ،صداقت ،امتحان
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن مي کرد.
"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"
بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبي مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!
او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!" طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید
فیلنامه زندگی
Tuesday, 21 October 2008
Monday, 20 October 2008
می خواهم بنویسم
Saturday, 18 October 2008
تولد خزان
Friday, 17 October 2008
Thursday, 16 October 2008
من باور دارم
من باور دارم ... که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.
من باور دارم ... که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصلهها. عشق واقعى نيز همين طور است. من باور دارم ... که ما مىتوانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ... که زمان زيادى طول مىکشد تا من همان آدم بشوم که مىخواهم.
من باور دارم .... که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آنها را مىبينم.
من باور دارم ... که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مىدهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ... که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ... که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مىدهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.
من باور دارم ... که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مىآيند و ما را نجات مىدهند.
من باور دارم .... که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمىدهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ... که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشتهايم و آنچه از آنها آموختهايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفتهايم.
من باور دارم ... که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم .... که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم .... که زمينهها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بودهاند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ... که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.
من باور دارم ... که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ... که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آنها را نمىشناسيم تغيير يابد.
من باور دارم ... که گواهىنامهها و تقديرنامههايى که بر روى ديوار نصب شدهاند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد. من باور دارم ... که کسانى که بيشتر از همه دوستشان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.
من باور دارم ... «شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مىکند.»
Tuesday, 14 October 2008
به یاد باران تهران
امروز به پهنای آسمون بارون می آمد.مجبور بودم کیلومتر ها رانندگی کنم.باید به شهری دیگر می رفتم.موقع برگشتن بارون شدید تر شد .به یاد سال های پیش افتادم ،روز هایی که وقتی بارون می گرفت به پارک پرواز می رفتم ،ماشین رو پارک میکردم و به تهرانی نگاه می کردم که دلش پاکی می خواست .چقدر بوی خاک رو دوست داشتم،هنوز هم دل تنگش ام .دلم بوی خاک بارون می خواد.اگر بارون پاییزی اومد نفسی عمیق به اسم من بکشید و یادم کنید.امشب فرصت کم برای نوشتن است .دلم می خواهد فکر کنم به اتفاقاتی که شنیدم و باید فکر کنم و باز هم فکر کنم .شاید وقتی دیگرباز نوشتم. شب خوش
Monday, 13 October 2008
قرعه کشی
Sunday, 12 October 2008
آیا باز قلیان می رود؟
Friday, 10 October 2008
غربت هرجایی ِکه تنهاباشی
Thursday, 9 October 2008
Wednesday, 8 October 2008
چهارمینش مال ماست،میلاد بالاخره آمد
Tuesday, 7 October 2008
مرد های ایرانی مظلوم ترین موجودات عالم
یکشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم ''کلاسهای روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس ''ثبت نام کنیم هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره, تا برگردم دیر شده,سر راه یه چیزی بگیر بیار!
دوشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم شوی ''ظروف عتیقه''.میگن خیلی جالبه.ممکنه طول بکشه.سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!
سه شنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز من و عسل قراره با هم بریم برای لباس مامانم که میخواد برای عروسی خواهر عسل بدوزه دگمه بخریم.تو که میدونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند!ممکنه طول بکشه.سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
چهارشنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل با هم بریم برای کلاس ''بدنسازی'' و ''آموزش ترومپت'' ثبت نام کنیم.همسایه عسل رفته میگه خیلی جالبه.ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله.سر راه یه چیزی بگیر بیار!
پنج شنبه:مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟زن:ببین امروز قراره من و عسل بریم خونه همسایه خاله عسل که تازه از کانادا اومده.میخوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم.من واقعاً از این زندگی ''خسته '' شدم!چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!