پی نوشت

از اینکه کلا سایت در
داخل ایران بدون استفاده از فیلتر شکن باز نمی شود
عذر خواهی می نمایم
چــــــــــرا؟

Friday 1 August 2008

یاد باد آن روزگاران یاد باد


دیروز یک نامه ای به دستم رسید که آهم را در آورد.به سال های دوری رفتم که همیشه برایم جز شیرین ترین خاطراتم درزندگی بود.سال هایی کودکی ،سال های دبستان ،در مدرسه های که تنها شبیه مدرسه بود با میز و صندلی های شکسته اش.یادش بخیر سال ها پیش بود اما هر چه بود،با همه کاستی و سختی هایش دوران خوبی بود .نوشته این بود که:

گوسفند بع بع مي كرد. گاو ما ما مي كرد. سگ واق واق مي كرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي ؟شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند. ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند (تصمیم کبری )چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد. براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي (دهقان فداکار)ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند. اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول نداراو در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

فکر کنید!!!!!!!!واقعا واقعیت جامعه امروز ایران ما همین است .کجاست آن همه عشق ،محبت ،دوستی و صفا؟مگر چقدر بزرگ شده ایم ،یا چقدر پیر شده ایم که همه روز های خوب را فراموش کرده ایم ؟همه چیز بوی پول می دهد و این تنها یکی از دلایلی است که همه یا دچار افسردگی هستیم یا ....هزار و یک مشکل .خوشحالم که داستان حسنک و تصمیم کبری را خواندم.خوشحالم که از دهقان فداکار درس آموختم و یاد گرفتم دروغ از هر گناهی بد تر است اما چه کسی به بچه های ما درس زندگی را خواهد داد.الله و اعلم.الله اکبر در هر حال شب خوش

1 comment:

marzie said...

دهقان فداکار پیر شده چوپان دروغگو عزیز شده شنگولو منگول گرگ شدن
روباه و کلاغ دستشون تو یک کاسه است کبری تصمیم گرفته دماغش و
عمل کنه حسنی گوسفندش و ول کرده رفته تو یک شرکت آبدارچی شده
شیرین خسر وفرهاد رو پیچونده با دوست پسرش رفته اسکی آرش کماندارمعتاد شده
رستم اسبش و فروختهبه جاش یک موتور خریده و با اسفندیار میرن
کیف قاپی واقعا چه بر سر ایران وایرانیان اومده!!!!!ر