پی نوشت
Saturday, 28 August 2010
Sunday, 25 July 2010
Sunday, 11 July 2010
برادرم تولدت مبارک
به دنبال صندوقچه آهنی پدر بودم ،صندوقچه ای که هر از گاهی به سلیقه مادر جابجا میشه .صندوقچه آهنی پر از گل های رنگی رو پیدا کردم،آرزو می کردم چیزی که دنبالشم رو پیدا کنم،می دونستم که جدا شدن از خاطرات ،برای پدر خیلی سخته،خاطراتی که سال های دور دوری فرزند رو براش تداعی می کرد،حتی مادر هم دل کندن از تمام خاطرات براش غیر ممکن بوده و هست،با اون همه احساس قشنگ.صدای نفس هام رو می شنوم و صدای ضربان قلبم، تک تک نوار های سونی و مکسل قدیمی رو دارم تک به تک نگاه می کنم،جهان موزیک ،هایده،گوگوش ،مهستی ،گلپا،روح پرور و نواری که دنبالش بودم "صدای سهیل و سیامک" و این یعنی نواری که دنبالش بودم رو پیدا کردم ،نواری که کمی از سن من کمتر عمر کرده بود اما حافظه تاریخی خودش رو به خوبی حفظ کرده ،صدای تلق تلق دستگاه کمی بر هیجان های درونی ام افزوده ،صدای آشنا،صدای گریه هایم برایم غریبه نبود و صدای کسی که سال های بعد را بدور از او طی کرده بودم،صدای سهیل برادرم که با همان شیطنت های هیمشگی مرا به گریه می انداخت و من می خندیدم. چقدر برای گذر از امشب این کار عجیبی بود،همه غرق درتب فوتبال و من در تب دوری، که امسال دومین سالی بود که روز آغازش با او نبودم ،مثل همان سال هایی که تبعید نا خواسته مرز جدایی انداخته بود میان من و او و امروز باز درآغازین روز دهه چهارم زندگیش، نیستم و نیستیم در کنارش که با هم اشک ریزان به استقبال بهار دیگر در زندگیش برویم. او برایم همانند قبله ای برای راز و نیاز های شبانه ام است ،پناهگاهی برای فرار از خویشتنم ،آغوشی برای اشک هایم که از کودکی بود،بهاری برای همه پاییز هایم ،گرمایی برای همه سردی هایم ،امیدی برای همه نا امیدی هایم ،آرامشی برای همه غوغا های درونم ،او تنها یارم است که هم بوی پدر می دهد ،هم بوی مادر ،او برادرم است ،وجودم است ،،پناهم است و همیشه خواهد بود ،برایم تا همیشه . می دانم که می دانی که عشق ،دوست داشتن ،پرستش و همه لغات عاشقانه برای وصف احساسم بی معنی است ،فقط می گویم تو همه چیزی از اول تا به آخر،آغازت ،بهارت ،رستنت ،فصلت ،طلوعت عاشقانه مبارک
برادرم تولدت مبارک
Saturday, 12 June 2010
اگر من اشتباهتم دوباره اشتباه کن

سلام پرنده رو یا هام،روز هاست که باز ننوشته ام،می دانم بهانه های همیشگی دیگر رنگی نمی دهد به دل های خسته،که بگویم وقت نبود که بود،بگویم قصه نبود که بود،قلم نبود که بود،من بودم که نبودم،من بودم که نبودم.روز هاست دور از خویشتن خویشم ،با روز مرگی ها می جنگم اما همچنان مغلوب، که شاید هنوز در برابرش نا تواتم و سست،هنوز پاهایم میلرزد.روز هاست که می شنوم و کلام از کلام با زنمی گویم ،می بینم و چشم هایم را بسته نگاه می دارم ،گرمای اشکم را حس می کنم ،می چشم اما هنوز طعمش برایم غریبه است این دلتندگی است چقدر شور.دلم برای روز هایم تنگ می شود که می آیندو می روند،در خانه ام را قفل می کنم اما پنچره هایم باز است،پنجره ها را می بندم اما دلم را چه کنم.؟
تو آمده ای ،نزدیکمی ،می بینمت ،می شنومت اما پاهایم سست است ،زبانم لال و نگاهم خاموش ،همچنان از سوزش زخم های و رد پاهای مانده بر نگاهم شرمگینم. میدانم که آمدی ،شنیدیم ،دیدم که آمدی اما من هنوز در پس آواز کلامت مستم نه از شراب که خمارم از کلامت ،مدهوشم از نیم نگاهی که هیچ گاه برایم معنایش نکردی و من همچنان منتظرم که شاید روزی این بت سهمگین در درونم تکه تکه شود و بگویم دوستت دارم .خواهم گفت ،می دانم اما الله و اعلم،چه وقت
Friday, 28 May 2010
Wednesday, 12 May 2010
Tuesday, 11 May 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)